غمی در سینه افتاده و غمخواری نمی بینم

غمی در سینه افتاده و غمخواری نمی بینم
دگر عادت به آن کرده و پایانی نمی بینم

زبانه می کشد هر دم شرر از آتش این دل
به جز دود و دم و شعله اِلمانی نمی بینم

به دل گفتم باید من بکاهم از غمت امروز
گرفته شوق پروازت ، پر و بالی نمی بینم

قلم برداشتم بنویسم و دل را رها سازم
شد آتش از لهیب آن ، قلمدانی نمی بینم

نهادم نیش آتشبار را بر صفحه ی دفتر
چنان رگبار آتش شد که دیوانی نمی بینم


مسعود خادمی

هوای دل ابریست و شانه می خواهد

هوای دل ابریست و شانه می خواهد
تو را به خلوت خود یگانه می خواهد

کجا شدی امروز نهان ز چشم محرومان
که دل به منزل جانان نشانه می خواهد

تنش تکیده چو نی نمانده بر آن نفسی
بیا که نی ات اکنون ترانه می خواهد

دمی نوای دل انگیزِ رفع دل شوره
برای لحظه ی خواب شبانه می خواهد

دو دیده اش شده نمناک ، دریغ از بارش
برای ریزش اشکش بهانه می خواهد

به کنج خلوت این دل سری بزن یارا
که این دل وامانده جوانه می خواهد

مسعود خادمی

چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم

‌ ‌چشمان تو را در غزلم زیبا کشیدم
این جلوه به سبک رئالیسم ها کشیدم

از آنچه که بود و آنچه باید می بود
تنها شمه ای از خط مژه ها کشیدم

یک سینه پر از عشق و لبریز عطوفت
یک قلب تپنده در خیالها کشیدم

با رفتن یکباره ی تو مُردم و هیهات
اینبار تو را پشت غبارها کشیدم

از حال پریشان من آیا خبرت هست؟
دانی ز فراق تو چه آه ها کشیدم!

نقاش که نه ، شاعر نیم قرن_سکوتم
سیمایی که از تو در غزاله ها کشیدم


مسعود خادمی

لبخند زدی به گونه ات چال افتاد

لبخند زدی به گونه ات چال افتاد
یادم به بهشت توچال افتاد

دل شوق سفر داشت بدانجا برود
با دیدن تو درنگ در کار افتاد

لبخند تو کار را یکسره کرد
دل از پی آن بود که در چال افتاد


دانی چه گذشت بعد از آن لبخندت
قندِ دل من آب شد و راه افتاد

از لذت آن قند شدم غرق خیال
راحل به همین خیال در خواب افتاد

دیگر ندهم زحمت تفریح بهشت
لبخند تو جذاب تر از آن افتاد

مسعود خادمی