ما همه یک سوژه از این خطه ایم
افت و خیزی در دل این برکه ایم
بوی مرداب و هزاران مار و مور
شیشه ای بشکسته تکه تکه ایم
مصطفی مروج همدانی
شکر ایزد گره ازکار جهان بردارد
قبل گرداب دلفکاری ما بردارد
روزگاریست پر از فتنه نفس و سالوس
غم و اندوه ز کاشانه ی ما بردارد
می نخورده شده ایم مست و خراب آلوده
بد نکردیم و حصار از دل ما بردارد
روبهان خدعه و نیرنگ به عالم زده اند
به امیدی که خطا از دل ما بردارد
مصطفی مروج همدانی
بخت ما دفترِ ایام چرا باز نکرد ؟
شرح حالی زگرفتاریم آغاز نکرد ؟
ما که رندیم و گدائیم چرا مرشد ما
پرده ای در هنرآرائی ما ساز نکرد ؟
همه آوای سلامت به زمین سردادند
عندلیبی به هوا خواهیم آو از نکرد
خیمه گاه گُل و نسرین به دل صحرا بود
بوستان با گُل تنهائی من راز نکرد
ما همه چشم به امید طلوعی بودیم
چشم کورش گِره از زلف کسی باز نکرد
دستهایم همه زنجیر به درگاهش بود
پس چرا دست کسی مشکل ما باز نکرد ؟
مصطفی مروج همدانی
اینهمه خاک که در شرب مدامم باقیست
شمه ای ازخس وخاریست که دردل جاریست
شاهدان در گذر از جاده ی تاریک شدند
آب ِزهریست مداوم که سراپا کاریست
مصطفی مروج همدانی
می توان یک چشمه بود در کنارِ نخلها
می توان مرهم نهاد بر تمامِ زخمها
می توان جاری نمود آبهایِ برکه ها
می توان آئینه بود در نگاهِ شیشه ها
می توان انفاق کرد در سکوتِ کوچه ها
می توان دستی کشید بر غبارِ چهره ها
می توان حنانه شد از دلِ نیزارها
می توان گُل را گرفت از میانِ خارها
می توان جاری شد و دجله ای را ساز کرد
می توان بر روی گُل شبنمی آغاز کرد
می توان یک صبح زود دفتری را باز کرد
می توان تا انتها بی صدا پرواز کرد
مصطفی مروج همدانی
چو غنچه فرو بسته ماندم ز درد
در این بیشه پژمرد گلهای زرد
نبارید باران براین شوره زار
نه جوئی سرازیر در خاک و گرد
نه باغی دراین دشت دامن گشود
نه مرغی به آواز بر گُل غنود
نه روحی به پرواز در اوج شد
نه جسمی ز شادی چون موج شد
مصطفی مروج همدانی
بار دیگر گفتگوها باب شد
این جدل از هر طرف پُرتاب شد
سالها حفظ شرف با بذل جان
آنطرف چشم حقیقت خواب شد
لحظه لحظه دامها را ساختند
مردمی را در عذاب انداختند
رشوه و تاراج سهل و ساده شد
ظلم و جورِ حاکمان تابنده شد
هر کدام دستی به یغما داشتند
در میان حجره ها جا داشتند
فقر آسان وارد هر خانه شد
عشق با این خانه ها بیگانه شد
آن حقوقهای نجومی باب شد
زندگی در جامعه بی تاب شد
آن حقوقهای کذائی تا نجوم
قاضیان هرگز نکردند یک هجوم
قوت مردم در دل انبار شد
خانه ی بیچارگان آوار شد
سکه و ارز دشنه ای بر قلب دوست
خون مردم را مکید و کند پوست
ما همه در انتظار عدل و داد
سالها بگذشت گردیدیم کباب
رفته رفته گور خوابی باب شد
کولبر بودن تلاشی ناب شد
ریزگردها کور می کرد چشمها
مردمی آشفته از این خشمها
آنطرف تر جشنها برپا شدند
خوردنیها وارد کشتی شدند
چون بشاگرد هر کجائی ساختند
بی وفائی را بجان انداختند
از پزشکان بی خیالی ساز شد
دردها دنبال هم آغاز شد
زیر میزی جای زیر لفظی گرفت
دزدی اکنون وجه ی رسمی گرفت
هر وکیلی جای ِدلالی نشست
دامن هر تپه ای ویلا نشست
ارزش اموال ملی دود شد
زیرخاکی های مردم سود شد
رفت در جیب حرامی زاده ها
شمش شد دست تباهی زاده ها
بُرده شد گنجینه های این دیار
دست بردند خائنان بر خاویار
آبها در چاهها کَم می شدند
میوه ها در کانتینر جمع می شدند
بارگیری شد فرستادند عدو
ما ندیدیم سهم مردم جز کدو
مصطفی مروج همدانی
این قوم حج نرفته چه تعبیر می کنند
گرد نفس اسیرند و تفسیر می کنند
در ذهنشان بجز عیش و نوش نیست
در عیش و رقصند و تکفیر می کنند
این قوم حج نرفته به گرد فسادشان
در جستجوی لذتند و تزویر می کنند
پیداست فقر حیا در وجودشان پر است
برقامت برهنگی همه تحریر می کنند
صدها هزار لاله ی شاهد دراین وطن
در خون تپیده اند چه تقریر می کنند ؟
آن لاله های سرخ در کوه و رملها
در خون فتاده اند و تکبیر می کنند
فرزند محرمند و همه تشنه ی فرات
چون رهروان حسین همه تنویرمی کنند
هرگز مجال هرزگی برما روا مباد
در کوی دوست بمانیم که تقدیر می کنند
مصطفی مروج همدانی
کاش من تنها ز تن ها می شدم
کاش تنها با تو تنها می شدم
کاش تنها می شدم از هر چه هست
کاش تنها با تو معنا می شدم
مصطفی مروج همدانی
شرابِ سُرخِ میِ عشق , رویِ بهار
به صحنِ چمنزار , لاله لاله بیار
شمیم و شبنم و شهد و شکوفه در بزمند
پیاله برقصان , به چشمهای خُمار
به شانه های گلستان نشسته شبنم مهر
به قطره قطره ی باران , ترانه ببار
هوا مسیحا نفس , زمین گُل در گُل
شکوفه های رنگ رنگ به روی شاخسار
بگوش جان برسد نغمه های شور انگیز
نفس به نفس , خنده می کند گلزار
به رقص آمده گلبرگهای سبزِ چمن
به عِطر دلنگیزِ صبح , دل بسپار
غنیمت شمُر این بهار دائم نیست
گذشت شهد و طراوت , تو دانه بکار
مصطفی مروج همدانی