سفر را دوست دارم با تو اما ای سفر کرده نمی‌دانم چرا

سفر را دوست دارم با تو اما ای سفر کرده نمی‌دانم چرا
خطر را دوست دارم با تو اما ای خطر دیده نمی‌دانم چرا
خاطراتت را به خاطر می‌سپارم بهترین خاطره اما نمی‌دانم چرا
بعد تو کوشیده‌ام من زین جهان خالی از هر خاطره عشقم تو می‌دانی چرا
آرزو دارم به دیدار رخت با چشم گریان باز هم نمی‌دانم چرا
گشته‌ام زار و پریشان بعد تو خونابه گریان اما نمی‌دانم چرا
گر مرا از خود برانی خاطرم تیره‌تر از زلف پریشانت شود
مهربانم گر نخوانیم خاطرم باز هم پریشانت شود عشقم نمی‌دانم چرا


جواد اسدنیا

مانده یاد و خاطری از آن شه والا مقام

مانده یاد و خاطری از آن شه والا مقام
از نژاد آریا و بابک او بودش به نام
ترک بود و صفت شاهانه بودش در خورش
او که خرم بود و سرخوش از سرور مردمش
آذری بود و بلندای کلیبر گشته بود ماوای او
قوم بذ را گشته بود او رهبر و هم امتی همراه او
بیست سالی بر بلندای دژ بذ شاه بودش در عیان
امن و آرامش ز مأمون و زقومش رفته بود اندر نهان
چون بگردد هم بدینسان چرخ ایام و زمان
ضعف و سستی گشته بود بر دولتش همچون خزان
قلعه جمهورش ز آرامش دگر بدانسانش نبود
در نبردش هم خبر از هم رکابانش نبود
عهد و پیمانی که با سهل بن سنباتش ببود
ساهلی کرد بر خودش چون او خیانت پیشه بود
دست و پا در بند و چرخان در میان جاهلانی از عرب
دایماً او می‌کند در زیر لب از خالقش مرگش طلب
آغشته در خون خود او دستی به سیمایش کشید
بر زردی بعد از هلاک بر صورت خود خط کشید
در قلب تاریخ ای جهان همسان بابک‌ها چه شد
مانده فقط از یادشان نام و نشان‌ها را چه شد


جواد اسدنیا