در خـلـوتِ خـویـش،
آنقـدر گـریـسـتـهام کـه
تـمـامِ راههـایِ مـنـتـهـی بـه تـو،
از غـبـارِ تـردیـد شـسـتـه شـد.
آنقـدر کـه آیـنـه،
دیـگـر مـرا نـمـیشـنـاسـد
و تـنـهـا
انـعـکـاسِ غـمـی را مـیبـیـنـد
کـه در تـمـنـایِ حـضـورِ تـو،
بـه الـمـاس بـدل شـده اسـت.
حـالا بـیـا
کـه چـشـمـانـم
بـرایِ تـمـاشـایـت،
شـفـافتـریـن پـنـجـرهیِ جـهـانانـد.
سیدمجتبی حسینی
میان ترافیک رویاهایم
جهانی ست مرا
از شلوغی رویاهایم غوغایست
میان خواب و بیداری
ناگه می گریزم در خواب هایم
به تلاطعم باورهایم می چسبم
با جامه ای مندرس ؛ مثل زنی
خطر ناک و اغواگر
از چشمان مسی رنگ ات می نوشم
می درخشی ؛ و شعله می کشی ؛ بر آشفتگی ام
به افق مه آلوده ترین ذهن گیجم
بنگر که زنی شیفته تو ؛ مست می شود
حتی زمانی که حرف هایت می غلتد بر پیکرم
بر جگرم خون روان می کنی
شانه هایم را خمیده آن طور که دلت می خواهد
در تنهایی اندوه بار خود
پله ؛ پله از آرزوهایم پایین می آیم
آه.... نمی دانم چرافکر می کنم شب مرموز هست
مثل ملاقات های پواشکی یمان
به آرامی ریز خاطرات را پرتاپ می کنند
میان شقیقه ام
نفس؛ زندانبانیست میان گلو و سینه ام
دود سیگار آخرین فشنگ اعدام من است
و روحی که آکنده از رویاهای شوم
با قاتل جسمم همدست می شود
در بستر خسته ام به خواب می رود ....
مهری خسروجودی
خانه ام از عطر روی او گلستان می شود
تا که آن زیبا رخم یک روز مهمان می شود
یاد دارم آن شبی در زیر باران بود و شاد
روزگارم در کنار او بهاران می شود
با نگاهش آتشی افتاده بر جان و دلم
چشم خونبارم ببین پر اشک و گریان می شود
با بهار آمد که عطر گل نثار من کند
حال من از دوری رویش پریشان می شود
از فراقش غرق اندوهم میان بی کسی
بلبل از شوق گلش هردم غزل خوان می شود
درد دوری تلخ تر از زهر باشد نارفیق
مژده ی وصلم دهید تا مرهم جانم شود
فاطمه فارغ
آن عاشق دیوانه
که خط سیر خویش را
هرگز گم نکرد؛
دیوانگیاش
به او
وفا کرد.
آن دلبسته مغرور
که سپیدی روز را
به دروغ شب
نسپرد؛
چشمهایش
به تاریکی
عادت نکردند.
آن رمیده بیتاب
که در هجوم کلاغهای بیگانه
اصالت خویش را
بر دوش کشید؛
ریشه
در دل خاک خویش
داشت.
آن شعر کهن پارسی
که میان واژههای گنگ
قافیه خویش را
نگه داشت؛
هنوز
زبان مادری خود را
به سینه دارد.
احسان برات شوشتری
آی ....دنیا
دنیا
دنیا
به پای آدم برفی
مسیح را به صلیب کشیدی
یحیی را سربریدی
مواظب باش
صبح آفتاب چشمت را نزند
مترسک باز
ابوطالب احمدی
برف که میبارد
گویی همهی گناهانِ زمین شسته میشود
و من
با دستانِ لبریز از یاد تو
در محرابِ سکوت میایستم
دستت را دارم
و پنجرهها یکی یکی
رو به بهشتی نادیده باز میشوند.
کلمهام تشنه است
اما نه برای رود
برای قطرهای شبنم که بر گلوی تو میدرخشد
عشقِ ما
نیایشی است بیزبان
که از سجادهی پوست تا آسمانِ استخوان میرود
و من
در این طوافِ سفید
تنها یک بار خود را گم کردهام
در حوضِ انعکاسِ چشمانِ تو
حسین گودرزی
شب ظهور مسیحا ستارهای خندید
بزرگ معبد مهری درخشش را دید!
سه مغ برای ستایش به دیدنش رفتند
مسیح (ع) در دل مادر گناهشان بخشید!
هزار آزار از ناسزای مردم دید
دوازده گل تازه از آن حوالی چید!
صلیب عاقبت فتنهی یهودا بود!
عروج کرد و چو خورشید بر زمین تابید!
پس از عروج مسیح (ع) نوبت بشر آمد
صدای بانگ اذان در ترانهها پیچید!
فرشید ربانی
دیگر نمیشِناسَمت
هیچ شباهتی به آن عشقِ سالهای دور نداری
یا تغییر کردهای
یا آن زمان صحیح نشناختمت
گرگی درنده در تنپوشِ میش
نمیدانم از راستهایَت در رنج باشم
یا از دروغهایت غرق در لذت
آنقدر تمیز دروغ میگویی
که دوست دارم باورَت کنم
آگاه از راندن در مسیرِ نادرست
ادامه میدهم تو را
به مانند دائمالخمری وابسته به الکل
هر لحظه اشتباهَم را مینوشم
نمیدانم
شاید یک روز کافر شوَم تو را
شاید روزی ترک کنم نوشیدنَت را
مهدی تاجیک
دو نیمهی سیب نه،
ما دو نیمهی خراشیده بودیم.
جهان،
پر از جفتهایِ به اجبار چسبیده،
پر از وصلههایِ به تکرار، ناجور.
اما من و تو...
«جور» بودیم؛
مثلِ خندهی «لورل» میانِ آوارِ «هاردی»،
مثلِ «پت» که آجر رویِ زخمِ «مت» میگذاشت.
ما نه از یک «دل»،
که از یک «دلیل» روییدیم.
دردِ من،
در دستهای تو زبان باز کرد
و زخمهایمان،
به جای آنکه دهان به تحقیر بگشایند،
برای هم «بند» آوردند.
فروریختیم،
همه چیز را ویران کردیم،
اما «هم» را نه!
ما از جفتهایِ آشفتهی زمین نبودیم؛
ما دو تنهاییِ همجنس،
که از آمیزشِ زخمهایمان
«مرهم» اختراع کردیم.
مریم نقی پور خانه سر