در دام دیدگانت عمری بُوَد اسیرم
آیا شود که روزی در پای تو بمیرم؟
آرزوی من نباشد جز لحظه ای تماشا
یک لمحه از نگاهت آن دم که پر بگیرم
من کوچکم حقیرم ، خشکیده چون کویرم
کی می کنی تو رحمی دریای بی نظیرم؟
در حسرتم که روزی نامم به لب بدوزی
آنگه بُوَد که گویم بر این جهان امیرم
با دست چون حریرت نازم بکن صنم جان
تا قیمتی بگردم هر چند که من فقیرم
ایرج دوکالی
دربرهوتِ دهر،
و از عمیق ترین دره های بیقراری،
چشم گشوده ام به آسمانِ
تقویم های معطلِ جوانی.
خسته و بی رمق،
چون پروانه ای شکسته بال
که در تاریکی مردد،
هم آوا با جراحتِ ابرها به شیشه می کوبد.
دریغ...
جای خالی ات،
باعریانیِ این فصل،
ازمیانِ تصاویرِساکن
محو می شود
کریمی مژگان
عشق من،
بیا...
تا هنوز نفس می کشم
تا هنوز بودنم به نام توست
بیا،
پیش از آن که زمان
میان من و رویاهایم دیوار بکشد
اگر روزی مرگ
نام مرا از جهان پاک کند
روح من
باز هم تو را دوست خواهد داشت
بیا،
که دستان گرمم
هنوز مهر تو را می طلبد
بیا،
که قلبم
سال هاست به نام تو می تپد
حتی اگر هرگز
نامت را ندانم
تو
همیشه
عشق من خواهی ماند
بیا،
پیش از آن که شب
دوباره مرا به خواب هایم بسپارد
آنجا که
چشمهایم تو را می جوید
و قلبم
نام نانوشته ات را صدا می زند
بیا،
اگرچه در سکوت
اگرچه بی نام و نشان
من تو را
در حس هایم شناخته ام
نه در جهان آدم ها
بیا،
که فاصله
حریف عشق روحی ما نیست
اگر این زندگی
ما را کنار هم ننشاند
زندگی دیگر
تماشاگر دیدارمان خواهد بود
و اگر هیچ کدام...
من باز هم
در رویاهایم
منتظرت می مانم
آرزو ضیالاری
هوای تو ز دل شور برآید هر شب
نغمهای از لبِ مستور برآید هر شب
شعله از عشق تو در جانِ جهان افتادهست
نور از آتشِ منصور برآید هر شب
ساقیا باده بده، بادهی آن مستی ناب
کز نگاهش رگِ انگور برآید هر شب
دل به آیینه تو بند، که با مهرِ تو
رونقی تازه زِ هر دور برآید هر شب
عاشقی نیست به جز سوختن از چشمِ تو
ز آتشی، سبزه و بلور برآید هر شب
تو اگر مستی و جانباز، نترس از فردا
که زِ خاکت گلِ معذور برآید هر شب
رقص کن با دلِ شوریده که از ساغرِ عشق
موجی از چرخشِ ماهور برآید هر شب
ابوفاضل اکبری
کنج تنهایی شب ،بزم صفایی دارم
با خودم دلخوشم و ساز و نوایی دارم
عطر یاس خوش و شب بو همه پیچیده به هم
من به تاریکی شب،حال و هوایی دارم
ساز شهناز به گوش آید و آواز بنان
رقص پروانه و خوش منظره جایی دارم
سینی چای درخشنده به فنجان بلور
شادمانم که ز خود مهر و وفایی دارم
من که بیگانه ام از هر غم دنیا و خوشم
دم صبح است به لب ذکر دعایی دارم
فاطمه فارغ
سایه ات را از روی سرم بردار
ای سرو
بگذار آفتاب را در آغوش بگیرم
شاید تَرَکهای شب دردم
داغ و بیحس و کمی
التیام یافت
مگر نمی دانی زمستان است
ابراهیم آروین
زلفِ در باد رها، طعنه به رفتن باشی
محرمِ دست، کجایی که به دامن باشی
ای زره سخت وجودی و گرفتار بلا
راحتی با تو همان است که در تن باشی
حلقه بر آتشی و بیخبر از آنکه نبود
خاطری رفته در آشوب، که روشن باشی
زخمی نوبت از آنم که بر حلقهی دوست
چون نیفتاد تو در هیبت دشمن باشی
تا کجا میبُری ای تیغ که در چنگ منی
بیم تو میرود آن روز که بر من باشی
احمد قاسمی
چو زین سواری
سرگردان روزگارم
اما در خود بمانم
بسی شرف دارد
که دردم را ،بداند رقیبانم
پوران گشولی
شبیه پادشاهی که رها کرد سرزمینش را
و یا فرمانده جنگی که ترک کرده کمینش را
چنان آشفته احوالم شبیه حال حوّاری
که دیده معجزِ عیسی و گم کرده یقینش را
نه پای رفتنی دارم نه راه ماندنی دیگر
نمیدانم چطور سر میکند حال غمینش را
به مرگم اعتنایی نیست از سوی اَجَل اِی کاش
فرستد این روزها سوی من روح الامینش را
بگویم با امینش رازِ دل امراضِ این سینه
و فتوایی که می بازم فردوسِ بَرینش را
همانا می زند خَدشه به هفتاد سال ایمانش
مسلمانی که کاهنزادهای بُرده دل و دنیا و دینش را
نخواه ترکش کنم آخر هر که ترک عشق گفته
نهاده بر مزارش عاقبت جای جبینش را
محمد رضا لک