مفعول فاعلات مفاعیل در غم است

مفعول فاعلات مفاعیل در غم است
این شعر، سوگوار به ماه محرّم است

ای شهسوار پادشهِ نینوا، حسین
دنیا بدون قصه‌ی تو، راه مبهم است

ای مردمان اهل زمین، مسلِمان به گوش
در عرش و آسمان و سماوات، ماتم است

خون گریه می‌کنند ملائک به وقت شام
از غم، جهان سیه شده داغی به عالم است

ای کربلا، تو کرب و بلایی نه کربلا
آن روز را بگو که تو هرچی بگی کم است

آن روز، هر زنی ز غم افتد به خاک من
زینب ولی چنان به تماشای ماتم است

آن تن که در قیام خدا پاره پاره شد
در خاک من فتاد و بسی هم معظّم است

وان جویبار خون که روان شد به خاک من
خاکم به او عجین شد و حالا مکرّم است

طفلان و کودکان به تضرع فتاده اند
مادر، عمو کجاست که من نیز تشنم است

ای کربلا بس است مگو، طاقتم کم است
بگذار من بگم که کلامم مصمم است

در کربلا ندای حسین جان رسد به گوش
از سمت او نوید شفاعت فراهم است

مشعوف راه عشق تو هستیم یا حسین
آه این مُحرّم آمد و این دل چه مَحرم است

از خون پاک جسم شهیدان کربلا
این خاک، شافی همه امراض عالم است

پروردگار من که مرا عشق داده‌ای
با کربلا دگر به بهشتت چه لازم است؟

دیوانه گشتم از غم دوری نینوا
دنیا بدون عشق حسین چون جهنم است

حیران و صد عجب که چه رازیست در حسین
اینگونه قلب خلق برایش مصمم است

حالا شده بهشت زمین، خاک کربلا
گویا ز جنّت آمده، الله اعلم است

مردم، جهانیان، همگی گوش بسپرید
آن شمر کربلا که به عمق جهنم است

اکنون دوباره بازبیامد به این جهان
برگشته با ستاره که عکسش به پرچم است

امیرحسین قاسمی سورک

دچارت شده‌ام

دچارت شده‌ام
در بندبندِ تنم.
موهایم
دیگر
نمی‌رقصند آزادانه در باد؛
انگار پایشان
جایی گیر است،
جایی
آن‌قدر عمیق
به اندازه‌ی جای پای یک قلب.


شیدا مرادیان فرد

ای در تبو تابِ دلـم پنهــان ، دوستت دارم

ای در تبو تابِ دلـم  پنهــان ، دوستت دارم
ای مُنتَهـایِ آرزو در جـــان ، دوستت دارم

چون یوسفــم وقتی خــدایِ قصــه ام باشی
من درمیـانِ چــاه و زنــدان ، دوستت دارم

ای در تپــش هایِ غـــرورِ واژه ها پنهــان
چون مـاه در شبهایِ تهـران ، دوستت دارم

هی در وجـودم در پیِ کشفِ تو می گردند
ای باشکـوهِ مانده در جـان ، دوستت دارم

بی خنده هایت یک جهان روبه فروپاشیست
ای تو شکوهِ خوبِ عصیـان ، دوستت دارم

فرمانروایِ شعـر هایِ تلــخ  و  شیـــرینم
تا لحظه های ِ دورِ پایـان ، دوستت دارم


ساناز زبرشاهی

دستِ شب در پیچ‌وخم‌های غریبی مانده بود

دستِ شب در پیچ‌وخم‌های غریبی مانده بود
چشم‌های خسته نور ماه را تابانده بود

کوچه‌های سوت‌وکورِ شهر، بی‌باران شدند
باد تنها مانده و بر موج غم افشانده بود

ماه در آیینهٔ شب، سایه‌ای از غم گرفت
رازهای کهنه در دل، نغمه‌ای هم خوانده بود

رد پای باد در خاک زمین بیگانه شد
لحظه‌ها در حلقهٔ تکرار خود وامانده بود

نیست جز آوای باران در دل بی‌تاب خاک
خواب گل، در آرزوی آفتابی مانده بود

سایه‌ها در پرده‌های وهم ناپیدا شدند
آرزویش خنجری بر سینه‌ای بنشانده بود

محمدرضا گلی احمدگورابی

در دام بلا کسی گرفتار آمد

در دام بلا کسی گرفتار آمد
از تلخی سرنوشت بیزار آمد
خندید بر او پیر و جوان ناغافل
با خنده شان زاغ شرربار آمد
آن تلخی شوم نابهنگام رسید
یک جمعیتی به غم گرفتار آمد
پرسید از آن میان خردمندی رند
با کس چه نمودی که چنین بار آمد
ما آدمیان حلقه ی یک زنجیریم
چون حلقه شکستیم ستمکار آمد
در بازی سرنوشت خندان باشد
هرکو که محبتش به بازار آمد
یک روز رسد نوبت غم یا شادی
پیروز کسی که روز دیدار آمد


زهرا روحی فر

وتو میدانی چیست هرز علفهای عشق؟

وتو میدانی چیست هرز علفهای عشق؟
که نا به هنگام، هنگامِ دل را می شکنند
پیچکی میشوند و بالا می روند
از نردبانِ به گمانشان معرفت
و سایش می دهند زمین هموار معشوق را
که رسوب میکند و زنگار می بندد
و معشوق پایین میکشد
کلاهش را ازپیشانی به سوی چشمانش
و نگاهش دیگر راکد و یخ
بر گستره چشمان یار
وبطالتی خاموش و بدون گویش
برفرشِ کهنهِ سالها عاشقی
که نامش این روزها ثبت است
شاید درکتاب گنیس
که چسان خودش را پیشوند عاطفه میکند
و چه بی فروغ میگذرند ایام همره این واژه
تا به هنگامِ اذنِ فرشته موت


نسرین شریفی

غرش شیر مرداد مه ببین در گرما

غرش شیر مرداد مه ببین در گرما
سیلی سخت صخره را به صورت دریا
____
اوج احساس عشق به حضرت مرداد
سایه سار محبتش شده چه روح افزا
____
نشانه های بلوغ سال پیدا شود در مرداد
پرچم عشق و عاشقی همچنان بود بالا
____
در بساط هر خانه و محفل کم و بیش
مجلس شربت خاکشیر می‌شود برپا
____
من در این شلوغی شهر چو ناخدای
سپرده ام عنان دل خود را به دست خدا
____

عبدالنبی اکبری

سینه ام را می فشارد

سینه ام را می فشارد
احساس ناب و تازه ای
نبض قلبم بی محابا می زند
ابر پر بارشی دارم درون دیده ام
زیر لب نجوای نامش روز و شب
زیر سر دارم خیال عاشقی
بسته اما زبانم زین راز مگو
راز دل شد برایم قصه این عشق داغ
شوق دیدارش می کند دیوانه ام
اشک و آه است زین پس چاره ام
هان ای دل عاشق چاره چیست
یا بگویی راز دل یا بسوزی در غمش...


مجید فخرائی مقدم