سروِنازم ؛ بیا که از همه خوبیات یکی یکی باخبرم
با غمزه هات بکن آتیش به پا ؛ عشق و یار و دلبرم
سروِنازم ؛ بیا و بپرس حال عاشقت چطوره
احوال این دیوونه با ماسکِ عاقلت چطوره
سروِنازم ؛ بیا و بگو چرا همه قشنگیا فقط مال توعه
میدونی پرواز و پریدنم فقط با اون بالِ توعه ؟
سروِنازم ؛ بیا که با تو من میخوام بازم جوونی بکنم
با هزار شور و امید واسه باغ موهات باغبونی بکنم
سروِنازم ؛ بیا که خودمو فدا کنم واسه نگاه مستت
واسه سلامِ عشق به ما ؛ دستامو بگیر تو دستت
بیا و بگو وقتی شعر رو کاغذ میبرم
با واژه های قشنگی که اسم میبرم
میخوام مهرم فقط تو دل تو بمونه جا
مهرمو به قلب هیچ کسی به غیر تو نمیبرم
سروِنازم ؛ بیا با قلب و دست و پایِ بلوریت
بگو منم ماه پیشونیه جا مونده تو قصه هایِ حوریت
سروِنازم ؛ بیا با یه قلمو ؛ سفید به رنگ قلبت
بکش روی همه تاریکی هایی که بوده قبلت
بیا که بگم دلبسته شدم به انتظار و عادتت
زبونم بسته شد از محبت و صداقتت
تو شکل و شبیه هیچکسی نیستی
میشه تا ابد حساب کنی رو دوستی و رفاقتت
سروِنازم ؛ بیا و ببین از دشت چیا برات آوردم
یه بغل شقایق و شاه پسند واسه موهات آوردم
سروِنازم ؛ بیا تا بگم تو واسه من چیا آوردی
بیا و بیا و بیا و بیا ؛ شوقِ به این همه بیا آوردی
سید علیرضا دربندی
آن غرور
که ریشه کرده بود در زهدانِ زور
به دریدگیِ دهانِ قهر
پنجۀ پلشت می کشید
بر سپیدیِ نور
آن غرور
که نمادی بود از شکستِ شعور
چون گرگِ یله
دهان دله می چراند
بر گدازۀ دلِ مادرانِ صبور
آن غرور
که زندقه می بافت از زبانِ ظهور
از شیفتگی و شهرت
نشانه می رفت
نشئگی را در آسمان های دور
آن غرور
آن هیبتِ هبوطیِ هناسۀ مور
تنیده در طیلسانِ ترفند
تلی آراست
از تضاد و تَرک در تنِ شعور
آن غرور
آن کلیمِ بی عصایِ کراماتِ طور
هزاران جانِ ترانه ای را
به مسلخ نشانید
به گواهیِ گرزِ گماشتگانِ گور
آن غرور
آن پیلبوفِ پف کرده ی کور
در کمرکشِ کهولت
به کری می سپرد گوش و،
به گمان، گندگیِ زور
آن غرور
آن ازدحامِ زخم و ضجّه ی عور
از طبعِ طغیان
دلی می شد از شر
سری از سیاهۀ سپاهِ سلم و تور
آن غرور
که می سرود ترانه هایِ زبور
آن موسای بی عصا
سحرِ سیادت سترد و،
کز کرده در کرنشی فتور
آن غرور
آن توهمِ پر تراکم و بی ثغور
بر آیینۀ عروجِ جهل
آینده و آیین را
به آرزو سپرد و به دیارِ نشور
امیر ابراهیم مقصودی فرد
بی تو با خیالت تا کجاها رفتم
با دل شکسته، بیصداها رفتم
در کوچهی شب، با نفسهای کبود
با گریه تا عمق دعاها رفتم
هر جا که بوی عطر تو پیچیده بود
با ردّ پاها و صداها رفتم
با عکس تو در جیب قلب خستهام
تا یاد تو، تا لحظهها، رفتم
دل مانده پیشت، عقل در تبعید
من در پی تو، بیرد پا، رفتم
آری، بدون تو ولی با خاطرات
تا مرز جنون، تا خداها، رفتم
یعقوب پایمرد
دیشب
دلم هوایِ رفتن کرد،
نه از سرِ دلزدگی،
که از شوقِ دلبستگی.
کمی لوس شدم...
کمی قهر کردم،
بیآنکه حرفی بزنم.
خواستم بدانی
آیا هنوز
نگرانِ سکوتهایم میشوی؟
آیا هنوز
میفهمی دلتنگی را
پشتِ واژههایِ نگفته؟
تو همیشه میگفتی:
«خوبِ منی...»
و من،
با تمامِ خوب بودنم
شکستم.
امشب،
وقتی دیدم
حتی سکوتم را نخواندی،
سرد شدم...
نه از خشم،
از بیاعتنایی.
غرور،
مثلِ دیواری نازک
بینمان بالا رفت
و من
در سایهاش گم شدم.
فرو ریختم،
آرام، بیصدا
مثلِ برفِ نیمهشب
که جز پنجره
هیچکس ندیدش.
به آینه نگاه کردم
و کسی را دیدم
که هیچ شباهتی
به من نداشت...
خودم را دیدم،
مثلِ قابِ عکسی
بیروح،
بینفس،
خیره مانده بر دیواری
که دیگر
عکسِ ما را
به یاد نمیآورد
طیبه ایرانیان
(آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا)
آمدی دیر آمدی ای شهریارِ بی وفا
مانده ام مابینِ احساس و دل و عقل و خودم
خسته ام از بندِ دنیا خسته از این ماجرا
بی وفایی هایِ تو ثابت شده بر روح و دل
جانِ شیرینم برو زخمم مزن ای آشنا
باز هم بی بال و پر گشتم جهانم تیره شد
با غزل ها می شوم از دام این غمها رها
نوش دارویت فقط زخم دلم را تازه کرد
سیرم از تو سیر شد قلبم نمی خواهم تو را
سمیه مهرجوئی
ای که از دشت دلم دور و جدا افتادی
ای که با دست خودت خاک به دشمن دادی
هر چه جنگیده ام از فاصله بی فایده بود
تن هرزه فوران کرده در این آبادی
ای که با موی سرم خاطره ها بافته ای
مثل یک اسب رها روی تنم تاخته ای
تو بگو من که از این حادثه غافل بودم
تو نجنگیده مرا با چه دلی باخته ای
تو مگو پیکر این خانه چرا ویران است
تومپرس از منِ دیوانه چرا غمگینی
توخودت باعث تنهایی شبهای منی
هر چه دادی به سرم بدتر از آن میبینی...
فرزانه فرحزاد
لحظه ای که دستت را گذاشتی بر شانهی جهان
و تپش زمین برای اندکی بهخاطر تو آرام شد
مرز میان بودن و نبودن فرو ریخت
و هستی برای لحظهای کوتاه خود را از نگاه تو فهمید
جاودانگی ، یادگار فهم جهان از خویش است
در حضور انسانی که میبیند
الهام رضایی خلیق
رفتی و دگر حسرت گفتار ندارم
در سینه دلی خسته و بیدار ندارم
چون شمع سحر سوختم و هیچ نگفتی
من با غم شب ماندم و دیدار ندارم
بر خاکِ دلم بذرِ وفا کاشتی اما
دیدی که در این مزرعهام بار ندارم
در خلوت خود با غمِ تو شعر نوشتم
جز واژهی اندوه، به گفتار ندارم
از شاخه جدا ماندهام، ای بادِ مسافر
جز یاد تو من ،در سرم افکار ندارم
رفتی و پس از رفتنِ تو، خسته و خاموش
شوقی به غزل، زمزمه، اشعار ندارم
دیدم که دگر رغبتِ دیدار ندارم
گفتم به خدا، طاقتِ آزار ندارم
هر کس گذری کرد به این خانهی خاموش
فهمید که من فرصتِ انکار ندارم
پایانِ من و عشق تو این است، عزیزم:
من رفتم و دیگر سرِ پیکار ندارم
هدیه مرادی