در فکر و خیالِ تو ،دگر تاب ندارم
دلتنگی ِ تو کشته مرا ،خواب ندارم
من، شاعر ِ آشفته ی دربار ِ تو هستم
غیر از دو سه سطر شعر ،تحفه ی ارزنده ندارم
در بازیِ احساسِ به تو مفتخرم من
اینگونه به اینجا رسیدم ، عشقِ تو بازنده ندارد
هر بار یکی دور ِ تو چرخید و ُ نگفتم
این کعبه ی عشاق دوتا بنده ندارد
در حسرت ِ دیدار ِ تو جانم به لبم رفت
لب و لبخند تو دُریست که یابنده ندارد
سپیده امامی پور
آخر بگو دیوانه تر می شد؟
ای تکه ی پر برق پر الماس
طوفانیِ درگیر آرامش
ای شاخه ی پر برگِ پر احساس
طوفان چه فرقی با شما دارد؟
قلبم مثال غنچه می لرزد
آخر بیا مهمانیِ امید
شعر است نگاه تو که می ارزد
من تشنه ام من تشنه ام هربار
دریای دیدار تو کافی نیست
دیوانه تر عاشق تر از من کو؟
زنجیریِ عشق نگاهت کیست؟
من دفتری پر رمز و پر رازم
زندانیِ برگ روایت هام
من چون کتاب هستی ام باتو
شعر تمام خرق عادت هام
مینا! عزیزدل ! منِ تنها
در قامت شعر تو می رویم
من صادقم من بی نقابم چون
از عشق این دل با تو می گویم
شب تا سحر از شور می بالم
هر روز من آیینه می مانم
هر روز من اسم تو را گفتم
هر روز با عشق تو می خوانم
ای بیت هفتم در دل مرداد
تو شور شیرینِ شباهنگی
تو با دل تنها رفیقی و
تو خوش ترین آواز آهنگی
زهرا گودرزی فرد
به چشم و منظرِ من، رویِ روزگار خوش است
کنارِ خندهٔ تو، عطر و بویِ بهار خوش است
نسیمِ صبح میدهد هزار پیامِ روزِ امید
برای دل منتظر، طعمِ انتظار خوش است
دلم چو شاخهٔ خشکیده، سبز خواهد شد
اگرچه راه دراز است، شوقِ بهار خوش است
بهار، مرا ز رنجِ زمستانی رها می سازد
سکوتِ باغ، کنارِ صدایِ جویبار خوش است
چو آدمی دل بسپارد به شوقِ نو شدنش
برای روحِ خسته از فصلها، قرار خوش است
بیا، باقر که با تو در این مسیرِ سپید دلخوشم
که با حضورِ تو هر لحظه لیل و نهار خوش است
مگر ندیدهای آیینه، گردشِ ایّام سال را
بهار، فصلِ جوانیست؛ این بیاعتبار خوش است
باقر رجبی ویسرودی
و اینک
این بادِ سرد،
که از کوهسار نیست.
این سکوتِ عمیق
که در سینه میتپد.
آخرین جرعه،
تلخِ خودخواهیِ ناخورده.
زمان
این ریگِ روان
اکنون
در گلویم خشکید.
چرا نپنداشتم
که شامگاهانِ زندگی
به یکباره
چراغِ باغ را خاموش میکند؟
گمان بردم فرداها بیپایاناند،
مانَد مروارید
در صدفِ فردا.
و امروز را
به سنگدلیِ نابجا
هدر دادم.
ای دستانی که میجویم و نمییابم،
حسرتِ در آغوش نکشیدنتان
اکنون
کفنیست از سرب
بر تنِ بیجانم.
ای سخنانِ محبت
که پشتِ لبهای بسته
خاکستر شدید
چرا
بر زبان نچرخیدید؟
شتابِ کوچِ ناگهانی را ندیدم،
لبخند را
به فردا وانهادم.
این پنجره
رو به آفتاب بود
و من
پردهٔ غرور را نکشیدم.
این در
به روی مهربانی باز بود
و من
قفلِ دلتنگی را زدم.
خدایا،
این پشیمانیِ دیررس را ببین.
این انبانِ خالی را
که به جای عشق و بخشش
پر از «من»
و «مرا» شد.
و اکنون،
در لحظهٔ رفتن،
بارِ سنگینِ فراموشیهایم را
تنها
به دوش میکشم.
خاموشم کن.
که نَفَسِ آخر
بوی پشیمانی
میدهد.
نعمت طرهانی
شب وروزم گرفته خیالِ خمارت
چون ماه در محاق غروب
به یادم می آوری شفق آن سحری که
مستی چشمانت از زیر نقاب
بهشت را
به خانه من می خوانَد
ونم باران
رنگین کمانی از مهر
وسفری عاشقانه
دستم برای خلق این مسیحانه
دستانت را کم دارد
پرشده هوا از عطر تنت
وصدای قدمهایت
سوی تو بی مرا بی اراده
می کشاند
نزدیک و نزدیکتر
طپش قلبم از سرعت پایم می کاهد
وزمزمه ای در دل من
می خواند
حرمت فاصله ای را که باید
باشد
رحیمه خونیقی اقدم
دهنت بویِ خـدا میداد،
هر بار که
نـامم از مـعبرِ لبانت،
عبور میکرد.
سیدمجتبی حسینی
پنجره باز است و اینجا هیچ جز دیوار نیست
چون در این بن بست وحشی هیچ کس بیدار نیست
جز غم و ماتم که سایه گسترانده روی ما
گفت افلاطون به من چیزی میان غار نیست
تکیه گاه تلخ کامی های ما را برده اند
در میان کوچه ها جز یک تن تبدار نیست
در سکوت و سایه وحشت میان این جهان
از خوشی ها خاطراتی زیر این آوار نیست
ما عبور از خویش را بیهوده تمرین کردهایم
در درون زندگی چیزی بجز اجبار نیست
ایستادیم و تماشا کردنی شد مرگ مان
ذیل این مردن کسی در فکر استغفار نیست
زخم ناسوری که دم وا کرده ای روی زبان !
در گلو نایی برای آخرین اقرار نیست
روی تختِ انفرادی، گیج از این کابوسِ محض
بسته ایم و هیچجایی صحبت از بیمار نیست
سهممان از روزنامه، تیترهای تسلیت
غیر خاکستر درون پاکت سیگار نیست
عقربهها روی ساعت، نبض جلاد هماند
هیچ فرقی بین تیک و تاک جز تکرار نیست
زیر نور لامپِ لرزان، اعتراف ما چه بود؟
آخرین راه رهایی جز به روی دار نیست
در شعاع پوچ این دوران که نامش زندگیست
در تمییز ذهن خود یک خط فرضی عار نیست
دور واهی و دچار یک تسلسل گشته ایم
نقطه ی آغاز ما در دور این پرگار نیست
مهرداد آراء
دل آرامم.........
این فاصله ها
به من می اموزد
تا بفهمم
عبادت درنبودن چگونه است
تو
کلیسای ممنوعه ی منی
که دروازه هایت را
به روی ایمانِ من بسته اند
من
با چراغِ دزدانه ی نگاه
درِشب های روشن
در خلوتِ نمازِ تو را می خوانم
عشقِ ما
کلمه ای ست
که زبانِ روز
تلفظش نمی کند
فقط شب
وقتی که ماه
محرابِ مهتاب را می گشاید
در گوشِ باد
زمزمه اش می کنیم
و باد
گناهکارِشاعرِ ما می شود
که رازِدو عاشق را
در شهرِخفته
پراکنده می کند.
دست هایت
تابلوهای ممنوعه ی موزه ی قلب من اند
نگاه و لمسشان
گناه است
اما من
یک دزدِ حرفه ایِ زیبایی ام
که شبانه
از یادِتو
کپی برداری می کنم
و نقاشی های بی قابِ رویاهایم را
با امضای تو می آرایم
دوری؟
اما این دوری
فقط فضایی است مقدس
برای پرورشِ قدیس ترین خیانت ها
خیانت به عقل
خیانت به قانونِ روزمرگی
خیانت به دنیایی
که عشق را
فقط در قاموسِ مجاز می فهمد
تو و من
در لغت نامه ی ممنوعه ی خداوند
یک مدخلِ خصوصی داریم
که معنی اش را
فقط فرشتگانِ شورشی می دانند
و وقتی می خوانندش
بال هایشان
سیاه می شود از شوق
دل آرامم.....
این گناه
مقدس است
چون که در آغوشِ محرابِ شب
بی آنکه کتابی را لمس کنیم
به خدایی ایمان می آوریم
که نامش
توست
و دینش
من
و عبادتگاهش
آن سلولِ تنگِ زندانِ فاصله نیست
بلکه آن لحظه ی بی کرانِ نگاه
که در آن
هم زندانبان می میرد
هم زندانی.
دل آرامم......
اگر گناه
این است
پس من
تسبیحِ مهره های فاصله را
هر شب
با زبانِ تشنه می شمارم
و در سجاده ی خیال
قداستِ ناچاریِ دو عاشق را
با سر بر خاکِ حسرت می سایم
ای ممنوعه ی مقدسِ من
من و تو
یک آیینِ زیرزمینی ایم
که عشاقِ آینده
در تاریکیِ تاریخ
ناممان را زمزمه خواهند کرد
و نورِشمعِ خیانت مان
راهنمایِ شجاعتِ دل هایِ بی قرارِ خویش خواهند یافت
این گناه
تنها قداستِ راستینِ من است
و این دوری
تنها معبدِحقیقیِ عشقِ بی نامِ ما
حسین گودرزی
هِزار دیده گُشودم، رخِ نِگار بِبینم
نَرفت پَردهٔ اشکم، دَمی کنار بِبینم
خِجل زِ روی تو هستم، بیا بَرَم این بار
سِرشکِ دیده بشویم، تو گلعذار بِبینم
شاهد روحانی