هرچه گشتم ای دریغا همدلی پیدا نشد
غرقِ امواجِ سترگ و ساحلی پیدا نشد
زندگی را وقف کردم، در پیِ دلدادگی
دلربا دیدم چو ریگ و فاضلی پیدا نشد
از زبانها می شنیدم هرزه هایِ همدلی
هرزه ها هار و حریفِ کاملی پیدا نشد
چه بسا، دلداده ها دیدم ولیکن بی زبان
در زبان بازی وزین و قابلی، پیدا نشد
دل رها، رفتم به دنبالِ رَه و رازِ خرد
درخرد، جز خام خوشه عاقلی پیدا نشد
بازلی پیدا نمودم خالی از عشق و هنر
در زبانش جز غرور وغافلی پیدا نشد
درد را، گفتم برایِ عاقل و فاضل همه
هم صدایی سوژه بودُ حاصلی پیدا نشد
همزبان وُهمدل وُ همسایه وُهمرَه بسی
در شمارِ هیچ یک، آب و گِلی پیدا نشد
عمر رفت وُ، در مدارِ عاشقیّ و عاقلی
یک محلّل در مصافِ مشکلی پیدا نشد
تا که هرجاهل به شیپورِجماعت میدمید
درسرایش هم مگر خلّ و چلی پیدا نشد
مدّعیِ عشق و عاقل بس فراوان و فطیر
هرچه دیدم کوسه وُ، زلفِ زِلی پیدا نشد
امیر ابراهیم مقصودی فرد
با چشم هایِ مستِ تو، جانم جوانه می زند
شعرم زِ رقصِ واژه ها، تن به ترانه می زند
اِحساسم از انفاسِ تو در قالبِ شعر و سخن
چون بزمِ آتش داغِ داغ از دل زبانه می زند
مستانه هایِ سبزِ تو، بر شاخه هایِ زردِ من
با عشوه هایت پیچ و خمهایِ زنانه می زند
رؤیاتر از دریا تو وُ من ساحلی چشم انتظار
امواجِ عشقت پی زِ پی تن به کرانه می زند
مضمونِ شعرم دلبرا آشفته از رؤیایِ توست
هر دم زِ شورِ عاشقی، سر به فَسانه می زند
گویی تو با من نیستی با من نه ای با کیستی
زیرا، که غم های اَت به قلبم آشیانه می زند
حسِّ تو با شکّ و گمان با زورِ تعبیر و زبان
گاهی به چشمُ گه به دل نقشِ دوگانه می زند
من ساده اَم یا عاشقی ترفندهایِ هیچ و پوچ
بر طاقِ بی تدبیرِ قلب اَم، زیرکانه می زند؟
با من بمان سردی نکن دستت به دستانم بِنه
تا حسِّ من به حسِّ تو، شانه به شانه می زند
بر چرخِ این چوبِ قلم، بنگر که از دلدادگی،
حرف و حدیثِ عاشقی را، عارفانه می زند
افسوس که زورِ زمان، بی قیدِ مرز و لامکان
رنگی سیه بر عاشقان هم، مشفقانه می زند
امیر ابراهیم مقصودی فرد
من خونِ رگهایِ دل و از هر پلشتی عاریَم
درچشمِ عاشق رنگِ دریا وقتِ غم گلناریَم
با شادی وُغم می جَهم از دل به دنیایِ دَنی
شاید شفا بخش اَم کسی با شورشِ اجباریَم
چون در تمامِ تاقِ دل دارم حقوقِ آب و گِل
گاهی نشان از عشقم وُ، گاه از تبِ بیماریَم
وقتی که کتمان میشود عشقِ سراسر آتشین
چون سیل جاری می شوم از مطلعِ بیداریَم
گاهی زِ تنهاییِ دل، می بارم از چشمِ کِسل
گاهی به قصدِ دلبری، با آه و اَخم و زاریَم
مانندِ همدم، از خلالِ غصّه خالی می شوم
امّا نشان از قصّه ی تاریک و تلخ و تاریَم
دردا که چون دُردانه اَم در چشمِ افرادِ غنی
بغضِ فقیران را گواهِ درد و رنج و خواریَم
از چشمِ بیکس مرهمی هستم برایِ زخم ها
از چشمِ بی عار عالمی از عقده و ناچاریَم
وقتی ستم سر می زند برسینه نشتر می زند
می جوشم از صبری تهی وَز چشمۀ بیزاریَم
با اهلِ دل چون دلبری یاروُ هم آغوشِ شبم
وندر سلوکِ صبرشان سِرّی همیشه ساریَم
گه با یتیمان همرَهُ با عارفان در رقصِ نور
درخلوتِ صاحب دلان چو موجِ دریا جاریَم
من قلب ها را می شکافم غصّه را پَرمیدَهم
حلّالِ بغضم در گلو چون ذرّه ای بس کاریَم
مقصودِ من، آرامشی از راهِ تسکین دل است
گر قطره ای اَشکم ولی، همواره دست یاریَم
امیر ابراهیم مقصودی فرد
عشقِ تو مانند می وُ چشمانِ زیبایت سَبوست
از قندِ لب هایِ توام یک بوسه تنها آرِزوست
وقتی که در تنهایی اَم تو می شوی مهمانِ دل
گویی دلم مهتابیُ رویت چو ماهی روبروست
هرگه به خود می آیم و مستی زِ چشمم میرود
می بینم از فقدانِ تو بغضی غمینم در گلوست
گر چه تو پنهانی ولی عکس اَت به دیوارِ دلم
در باره ی اوصافِ تو دائم به حالِ گفتگوست
آغوش بگشا ای صنم عاشق تراز مجنون منم
دلداده ی مهرِ تواَم دل آشِنا کی چون عدوست
گاهی به قلبت سر بزن احساس را نُشتر بزن
شاید ببینی ذرّه ای ازعشقِ فرهادی در اوست
در جستجویِ چیستی، با من نه ای، با کیستی
وقتی که راهم دائماً، ردِّ تو را در جستجوست
ظلم است دلداری چنین از عشق رانی نازنین
وانگه تو دلبر باشی وُ، امّا ندانی کِی نکوست
دلخوش به دنیایِ تواَم گرچه نه مقصودت منم
تا دلبرم زیبا صفت زیبا سخن، پروانه خوست
امیر ابراهیم مقصودی فرد
او،
غبارِ غروری ست پوچ
که در اندیشه،
باد را گز می کند
و از ریشه،
آرزوهایِ هدر رفتۀ قرن هفتم را،
در ساغرِ خالیِ خرد،
حظّ
او،
خیال را بر،
طلایه داریِ تاریخ می نشاند
قیام کرده،
از قلّۀ عُباد به قعرِ قیاد
تا هستیِّ حق را،
به پستیِّ حماقت بکشاند
او،
ایمان در دستانش،
وعده ای ست بی فیض
که ریشه دارد،
در غده هایِ غیض
او،
میراث دارِ هزار سالۀ ریگی ست،
در کفشِ شعور
منادیِ نحله ای نا فحل،
از گذشته هایِ تاریک و دور
پیام آورِ زجری،
از زندانِ زندگی تا تهِ گور
او،
آزادگی در ذهنش،
مچاله ای ست پر از چاله
حتّا،
آرزویی ست،
مستحقِ سطل هایِ زباله
ما را ببین،
روشن فکرانِ تخمۀ تاریک
فلسفه بافانِ فطیر،
با فرضیه هایِ باریک
چگونه بر خرگاهِ خرافه،
خیمه زده ایم
و بر آتشدانِ خاموشِ خرد،
هیمه؟
چگونه بر چهرۀ دروغ،
پرده کشیده ایم
و بر زندانِ هزار بارۀ فهم،
نرده؟
چگونه چاره را،
در چهچههِ خوانی چموشانِ چغر
چرانیده ایم؟
چگونه تکرار می شویم
باری بر دار و،
باری چون دار
منتظر خورشید نباشید
در سرزمینی که چراغِ عقل،
نمی افروزند
اما در تبِ تربتِ خاموشِ غریبه ها،
با شعله می سوزند
امیر ابراهیم مقصودی فرد
از دستِ بیدادِ زمان، حالی ندارم مهربان
از فرطِ تنهایی، ستاره می شمارم مهربان
گویا زمین تار است و بیدادِ زمان بی انتها
در طولِ تاریخِ تهی رَه می سپارم مهربان
بیهودگی ها سایه و من زیرِ آن در التهاب
چشمم به درگاهِ سحر بی یارِ غارم مهربان
جایی که جولان می دهد آینده هایِ سوخته
چون تعزیه گردانِ مبهوتِ مزارم مهربان
هر جا قیامی میشود، اغیار قامت بسته اند
از شرِّ کوتَه قامتان، دل بی قرارم مهربان
راهِ گلویم بسته اند و گفتگو جرم و جفاست
چونان صدایِ ساکتِ پر از هوارم مهربان
دردِ سکوت از سر گسسته ساحتِ آزادگی
چون قطره ای، در آرزوی آبشارم مهربان
عمرم تمام و وعدۀ صدها دعا نا مستجاب
در دل نشسته حسرتِ فصلِ بهارم مهربان
وقتی تنم تنبیهِ تهمت گشته و روحم به دار
تلخی تهی رفته به نبضِ روزگارم مهربان
روشن نمی بینم سحر، در انتهایِ بوم و بر
در انتظارِ روزنی در این حصارم مهربان
خیلِ جماعت را نبین اینها به یغما رفته اند
من هم اسیرِ دیرِ سرکوب و غبارم مهربان
اینجا حقیقت بی پرِ پروازِ سبزِ زندگی ست
محصورِ مغلوبِ شب و شُبهۀ تارم مهربان
با چنگ و دندان در رَه شادی نکوشیدم اگر
دانی که خاکِ خسته از تنپوشِ خارم مهربان
افسوس از فصلِ جوانی که بشد گردابِ غم
در انتها هم، مثل میری بی سوارم مهربان
امیر ابراهیم مقصودی فرد
به چشمِ خویش می بینم، چروکِ تیرهِ رخسار
سخن پژمرده می گویم، زِ سستیِ سَر و گفتار
ولی پنهان زِ چشمانم غروبِ سردِ پاییز است
همان گونه که پنهان اَم زِ خود، در سایهِ پندار
نه چشمِ دیدنی دارم نه گوش وُ هوشِ بشنیدن
زِدل رفته هوایِ عیش و نوش وُ حسِّ یارِ غار
اگر پشتم خم است وُ، زانوان در رعشهِ پیری
نمی خوانم حقیقت را، که کردم تکیه بر دیوار
چه غوغایی ست در جانم تضادِ نور و تاریکی
خدایِ دل نمی خواند، خطی از خامه ی افکار
چه شیرین ست این تلخی به کامِ حسِّ بیعاری
اگر چه زان ندیده کس، مگر خونِ دل و آزار
نبودم مثلِ سرداری، نه بر داری شدم ازعشق
و اینک حینِ بیداری، شدم بر جانِ خود سربار
اگر چه عشقِ پیری هم، تو گویی تازه روییده
نه می بینم نوا در تن، نه از معشوقه ای ایثار
مرا با دیدهِ ظاهر قضاوت می کنی ای دوست
نمیدانی که در پیری بسا حالیست، بس هشیار؟
تنم خاموش و لاکن در دل اَم حسّی دگر دارم
تضاد و ترجمانِ جسم و جان کرده، مرا بیمار
برو غافل، جوانی را به سر کردی ولی افسوس
شنیدی چیزی از پیری بلا کش، با کمی زنهار؟
شدم بیدار و از مقصودِ خود آگه ولی ای کاش
بداند آن که بعد از من می آید فرقِ عشق وُعار
امیر ابراهیم مقصودی فرد
آنچه می بینم سرابی از خیال وُ، آب نیست
جامِ جانها خالی وُ، در آن شرابِ ناب نیست
دستها، خالی وُ خواهش ها خروشان و خشن
زندگی، جز طعمه ی تأثیرِ این تُنداب نیست
کار از اصلاحِ خُلق و خویِ مردم رفته است
در لب وُ دندان مگر، لفظِ لق وُ القاب نیست
چون فقیرِ فکر وُ فهمیم وُ اسیرِ فرضِ فیض
سیلِ بنیان کن فراوان از قضا میراب نیست
آن چنان؛ با دیوِ تاریکی، همه خو کرده ایم
کس به فکرِ رؤیتِ رویِ گل و مهتاب نیست
بال و پر ها هم شکسته، آسمان خالی زِ باز
سر مگر میدانِ رزمِ سَنجر وُ سَنجاب نیست
بی خیالی، تا به بیخِ استخوان ها رفته است
اشکِ تمساح وُ دعا هم چاره وُ اَسباب نیست
آرزویِ جوش وُ جهدی هم نمی جنبد به جان
خونِ تر در خمرهِ خوابانده درخوشاب نیست
جمله درصفِّ صحابی، جمع مان جهدِ جهاد
دستِ قدرت، در غمِ قیمومتِ اصحاب نیست
عشق ها خاموش وُعصیان ها به مرزِالتهاب
در لبِ لعبت زده جز رعشه ی ارعاب نیست
چو قلم بشکست و قدرت بی قضا، فتوای داد
عدلِ قاضی هم مگر دلشوره وُ ارهاب نیست
آن چه می بینم در این طوفانِ تردید و تضاد
جز تقلّایی تهی، در وَرطه ی گرداب نیست
کاش می شد، با امید از نو وضویی تازه کرد
چاوشی می گفت بر خیزید وقتِ خواب نیست
امیر ابراهیم مقصودی فرد
قطره ای بودم اگر راهیِّ دریا می شدم
همسفر با پهنه ی عاصیِّ دریا می شدم
می سرودم شعرِ آزادی در اوجِ موجها
غرق دربی قیدی وُ یاغیِّ دریا می شدم
بر حذر می کردم آن را از تقلّایِ غرور
چو پَیَمبر، ناصح و ناجیِّ دریا می شدم
جامِ عرفانی برایش می گرفتم پَی زِ پَی
میکده باز و مَی و ساقیِّ دریا می شدم
می بریدم، ازتمامِ تخمِ تاریکی و ترس
ذرّه ای، از ذِروه ی ذاتیِّ دریا می شدم
می شکستم، وعده هایِ بی اَدایِ آمران
سر به دارِ دعوتِ داعیِّ دریا می شدم
از برایِ برکه و مردابِ محصورِ کویر
با پیامی گرم و گر راوِیِّ دریا می شدم
تا که جانم بگسلد، از جیفۀ جنسِ جهان
قطره ای گم، در دلِ آبیِّ دریا می شدم
وعده میدادم که معیارِ خدا آزادگی ست
باعثِ دل خوشی و شادیِّ دریا می شدم
کاش میشد قطره ای بودم، دریغا نیستم
از غم و غصّه رها راضیِّ دریا میشدم
امیر ابراهیم مقصودی فرد
کجا میتوان یافت, آرامشی
در اَمواجِ بی ساحِل و مرگبار؟
رها شد چو پروازِ نرمِ نَسیم
به تنپوشِ سبزینه رنگِ بَهار
قیودِ زمین و زمان را گسست
چو بادی گریزان زِ قیدِ حِصار
برید از خدا هایِ خُرد و کَلان
صنم هایِ بی عشق و بی اِقتدار
زبانی رَها داشت چشمی فراخ
و پایی گریزان زِ مرگ و مزار
تقدّس, نه جا داشت در کلّه ها
و ایمان رها بود, از بند و بار
زِ تفسیرِ تندِ نظرها, گریخت
نشد از هر آنچه شود شرمسار
کجا می توان ناکجا را شناخت
در این تنگِ تارِ سراسر غُبار؟
و رفت و برید و به آنجا رسید
که می بخشدت حِسِّ گرمِ قَرار
به پایان نمی آید این راهِ سخت
بس است اِنتظار از پسِ اِنتظار
چه می شد اگر بود راهِ گریز
از این راهِ آلوده ی گرگ وار؟
که در آن به دنبالِ نانِ شبی
گرسنه پیاده ست و لُقمه سوار
هر آنچه می آید تماماً غم است
و شادی به نسبت یکی در هزار
چه سخت است بیهوده ی بندگی
دلت مثلِ زندان سَرت در مَهار
کنارت جهنّم سرایی ست, سرد
مزارت بهشت است با شرطِ دار
غزل چوغزالی به بندِ غم است
و غم چون غذایِ شبانگه با بار
کجا می توان یافت, آرامشی
از این سیلِ بی وقفه ی بی گدار؟
امیر ابراهیم مقصودی فرد