پشت این عینک من، رازِ دلم پنهان شدهست
هزاران بیت از آن شوقِ کهن، پنهان شدهست
دلِ من شعله دارد، لیک خاموشم چرا؟
در غبارِ روزگارم، آتشام پنهان شدهست
چه شبهایی که با اشکم سخن میگفت دل
لیک آن آواز در طوفانِ من پنهان شدهست
به ظاهر خستهام، اما درونم شورهاست
در سکوتِ تلخِ من، افسانهچین پنهان شدهست
مزن بر ظاهر آرامم گمانِ سردیام
که صد غوغا ز هر پژواکِ تن پنهان شدهست
غافر از سوزِ دل، شعری نوشت و دم نزد
زانکه در لبهای بسته، یک وطن پنهان شدهست
مهدی میرزاپور
تو مثل شادی یه شوقی که میادش وسط قلبم
تو مثل پرواز بی سویی میکشی دل رو به هر منظر
تو مثل یه طلوع پر نوری که میشی هر لحظه زیباتر
مثل یه نم نم بارونی میزنی هر لحظه محکمتر
ببار رو سرم، بزن به تنم خوب میدونی من بتو عاشقترم
حواست کجاست، مگه یاد تو نیست من همون عاشق در بدرم
مثل یه نسیم خوش بوئی که میائی وسط شعرم
میکنی تمام بیت هاشو گرم و خیس مثال یه شبنم
تو همون هوای هر روزی میکنی دل رو هوائی تر
مثل یه نگاه پر نوری میکنی هر لحظه عاشقتر
ببار رو سرم، بزن به تنم خوب میدونی من بتو عاشقترم
حواست کجاست، مگه یاد تو نیست من همون عاشق در بدرم
مثل یه صدای شیرینی میشینی رو نت یه آهنگ
مثل پرواز یه آوازی، میکنی غمهامو خاکستر
مثل یه سکوت پر رازی که نشستی وسط قلبم
تو همون ممنوع زیبائی که شده عشقی واسه قلبم
بهزاد تاریخی
دگر درمانده ام از این که شب را صبح گردانم
چه می آید سر قلبم پریشانم پریشانم
نمی دانم چرا هردم به تو دل میدهم ای یار
نمیگیرم چرا درسی خدا داند نمیدانم
تو را هربار میبینم عنان دل دهم از کف
نشینم همچو یک کودک ز دوری تو گریانم
چه سحری خوانده ای برمن که گشته چون خمیرآهن
گلستان کرده ای برمن تو این زندان ویرانم
نبودم دیگرم امید بر درمان این دردم
تو از راه آمدی دادی مرا درمان و سامانم
چو یوسف در دل زندان مرا کردی ز او پنهان
تو را خواندم به غیر از تو نبردم نام، حیرانم
دلا ساکن نمی ماند دلی که مبتلا گشته
شدم من مبتلایت پس ز کف رفت دین و ایمانم
محمدصادق قدرتی
با من هنوز سِحر خوشی مانده تا مگر
تردید تلخ چشم ترا بی اثر کند
در شب خزیده باز هوایی که خانه را
در آتش خیال تو سوزنده تر کند
شب در کلاف شب من و آغوش دردها
ماندن میان این همه کابوس تا کجا
با عطر تند خاطره می جویمت که عشق
تنها نشانه ایست که باز آورد ترا
از انجماد وحشی این فصل های سرد
تا تو،حریم امن تو چیزی نمانده است
اینجا برای آینه هایی که مُرده اند
جز قلب خاک راه گریزی نمانده است
باید به کام دل بسپاریم بعد از این
عمری که هیچ موج غمش را کرانه نیست
بگذار غرق این همه آرامشت شوم
من بی تو، تو بدون من این منصفانه نیست
فاطمه شکل ابادی
سفری دارم
به بلندای نفس
بر آستانه لحظه
هر دمی که فرو می رود
می گذرد
زمانی از سفر
افسوس
روزگار برای من نمی چرخد
تا مفرح ذات شود
همان که ممد حیات است
کافیست
و آ نگاه
که در کنجی از نگاه
چشم سرگردانی
در آیینه چشمم
خود را می آراید
و می خواهد مژگان
به افلاک کشیده خودرا
بر هم زند
سفرم با بازدمی
در شهر چشمانش
مفرح ذات می شود.
محمود علایی منش
گناهم چیست جز دوری ز رویت؟
که شبها سوختم در آرزویت
شکستم توبه را از دست حسرت
شدم گمگشته در چاه مویت
سپید افتاد گیسوی جوانی
ز غم پژمرد رنگ و آبرویت
دل آوارهام، بالِ شکسته
نرسد دیگر به بام گفتگویت
من آن دیوانهام، جانسوختهام
که افتادم ز شوق جستجویت
بگو ای عشق! آیا جرم من چیست؟
که اشکم شد دلیل های و هویت
احمدرضا شهریاری
منزل به منزل ره به ره پر کن برایم یک قدح
حالم خوش و مستم از این مستی و این حال فرح
گویا خدا رو زد به ما رویت نمودش یک نظر
اما نه ، ما بودیم ما، مسکین و دامان دست در
رویی زدم بر سوی او رؤیت نمودم کوی او
اکنون رسیدم من بر این رویم نبوده سوی او
در روز و شب در تاب و تب آغوش او من را بُدش
آن جان پناهی ایمنی ،آرامشی، دم را درش
خارج شدش حُزنم ز جان ، روحم از احوال حزین
تا زندگی دارد خدا باعثّ و بانیش قرین
آرامشم آسایشم ساکت شدن رزمایشم
ثابت شدش من بی خدا آری پر از فرسایشم
من بر خدا بسپرده ام مهر و وفای آشنا
زیرا که من نتوانم و او بشنود اورا دعا
گویم کنون در نای من هر دم بباشد،آن تو
فرمان بده اللّٰه من با سر بیایم جان تو
در حال و احوالات ما اول خدا بعداً همه
در راه او من میزنم بر فرق هر کافر قمر
کفری بگویم بد به بو چون بوی می اندر سبو
اول عبادت بعد از آن بازآ و عطرم را ببو
پارسا پهلوان زاده رحیمی
دل به دریا زده ام
میان راهروی زمان
قدمهایی آهسته
میان امواج
لرز در تنم پنهان میشود
عبور خواهم کرد
از لحظه های
دشوار
میان سیاهی کبود
آسمان سوخته در دود
موج می زند دریای حسود
راهرویی
برای فرار
از تلاطم
خط اسارت
میان امواج در خستگی تنم
سیاهی ابر می خندید
با رعد درخشان پر فریب
می چرخید زمین در آینه
تو درتو
تا ببلعد در امواج دریا
می درخشید راه روی
زمان
پاک می کرد جای
قدمهای نرفته ام را
نشان می داد راه را
در خستگی تنم
میان دنیایی در حال انفجار
فیروز ایزانلو