ابر آغازگر شورش بارانی هاست
دلخوشِ خیزش سرخ تو و ویرانی ها ست
خاک خیس تو اگر رویش نوری دارد
متبرک شده از همت قربانی هاست
زرد خواهد شد و آویخته از داری خشک
این سر سبز،که در بی سرو سامانی هاست
اوج زیبایی زیبا به تماشا شدن است
آنکه قلبش زده از سنگر سیمانی هاست
قهوه های قجری نوش لب آزادی
نه به دستان مصدق نه به کاشانی هاست
تیغ سرخ لب و خواب رگ ما بود که شست
خون مردان که سر کوچه ی ارزانی هاست
قرن ها میگذرند و به لبی خنده نبود
منتظر باش که کی؟وقت گل افشانی هاست
بی رشادت هنری زاده نخواهد شد در
کشوری که پُرِ فردوسی و خاقانی هاست
گرچه هر فصل خزان ماه بهاری دارد
تا به کی سهم شکوفایی آبانی هاست؟
سنگلاخ است زمین،مزرعه ها بی گندم
جنگ ما بر سر سختیِ رگِ کانی هاست
سهم آن بود رسیدن که گذشت از سختی
نه هر آنکس که دلش در پی آسانی هاست
متولد شده بر دوش پدر می جنگیم
گفته بودند شب آخر ایرانی هاست
کودکِ شیر که خون می خورد و می غرد...
بر سرِ مانده ی بی پیکرِ پایانی هاست
برهان جاوید
عشق
راز گمشدهایست
در چشمهایت
که لبهای من
در تنگنای آغوش
تعبیرش میکنند
سیدحسن نبی پور
عشق کجا. عاشق کجا. بی تایِ دُرّدانه کجا؟
دلِ پُر مهرِ گلِ یار کجا ؟ نگینِ فرزانه کجا؟
خالقِ عشق و زندگی ثروت و مالِ من توایی
ثروت و گوهرم کجا ؟ یکتایِ افسانه کجا؟
شبِ تاریکِ قلبم را چراغ و هم فروغی تو
خورشیدِ تابان را ببین تو شمعِ کاشانه کجا؟
بی تا ندایِ عاشقی ست سبو وساغر بِچِکاند
مستیِ جاودانگیست شراب و پیمانه کجا؟
پای نهادم مستِ عشق به جُرمِ لا یعقلِ دل
زندانِ عاشقان کجا ؟ محبوسِ دیوانه کجا؟
ساقی بنوش باده وخودرا بگردان درطواف
کعبه کجا ؟ زائر کجا ؟ قبلهٔ مستانه کجا؟
آباد نما خانهٔ دل نور و امیدش زِ خداست
عشقِ خدا در دل ماست منزلِ ویرانه کجا؟
مژدهٔ ما روز وصال. وصلتِ دل با آشناست
آشنایِ دلِ عشاق کجا؟ وصلتِ بیگانه کجا؟
کعبهٔ دل را چو یزدان ساخت بنیانِ غریب
کعبه کجا؟عشق کجا؟عشرت و میخانه کجا؟
امین تقوی
بحران خاور دور را رها کن
بحران.... پستوی خانه ایست
که عشق را
سالهای نزدیک
درون قابی زنگ زده
و خیالی
پر از جام های شوکران
به تصویر میکشد...
معصومه صادقی
در دلتنگی رازی است که کسی نمیداند.
چون نه آدم را خفه میکند،
نه میکشد
نه رها میکند.
بلکه مثل طناب دار دائم در گردنت است
کبری لطیف
برف میبارد...
گرمای نفسهایت را
زمستان به آتش میفروشد!
حسین گودرزی
در سرم جنگهای بسیار است، و تنها کشتهاش، منم...
بیپرچم، بیفریاد، بیفصل صلح،
میان من و خودم، آتشبسی نیست.
هر شب، سوارانی از خاطره
میتازند بر دشتهای خیال ،
و من، بر خاک افتادهام
بیآنکه کسی بداند: این سرزمین، تن من است.
زخمهایم را با نخ سکوت دوختهام،
فریادهایم را پشت پلکها دفن کردهام،
آنجا که اشک، شبیخون میزند به غرور.
هیچکس نفهمید...
چقدر برای نجات خود، شمشیر کشیدم،
چقدر در آیینهها، خودم را کشتم
تا کسی نپرسد: حالت خوب است؟
و حالا...
در سرم، پرچم سفیدِ وهمی افراشته در باد است،
و تنها کشتهی این جنگِ بیپایان،
فقط منم.
علیرضا رستاقی
تو را دوست دارم نه در یک صبح زیبا ناگهانی
یا در شبی مهتابی و یک روز بارانی
نه از آن دوست داشتن هایی که در بند دلیل باشد
یا بخواهم همچو من دوست داشتن هایت بی بدیل باشد
تو را دوست دارم
از آن دوست داشتن هایی که سرزده می آید
اما هیچ نمیرود و هر لحظه بیش از پیش می آید
تو را دوست دارم
نه از جنس آمدن که با رفتنی، پایانی بایدش
نه از جنس رفتن که به آمدن، خواهانی بایدش
نه هم از جنس خواستن که به داشتنت قانع باشد
تو را دوست دارم از دل که بی قید و بلامانع باشد
نه از جنس می که دربند پیمانه باشد
یا مستی که با میخانه بیگانه باشد
از جنس خودم که نخورده دیوانه باشد
تو را دوست دارم و نخواهم که بداری
تو را دوست دارم و نخواهم که نداری
چه باشد چه نباشد دوست داشتن ها
تو را دوست دارم
بی هیچ و با هرچه هست
سعید جلال فرد