شاعری آنِ چنان می خواهد

شاعری آنِ چنان می خواهد
(شاعری طبع روان می خواهد)
به لغت قدرت رستاخیز و
انقلابی به زبان می خواهد


باید از فرط ادب فاخر شد
باید از مرز عواطف رد شد
باید از واژه عرق برخیزد
قلمی مست بیان می خواهد



موی ژولیده تر از هر سالی
به نفس دادن هر اَشکالی
زدن تیشه به هر اندیشه
قدرت خلق جهان می خواهد

به تکثر طلبی جنتلمن
فرم بالنده کلامی متقن
به قلم جوهر خون را جاری
سبز سر سرخ زبان می خواهد

کلمه میل به رستاخیز است
شعر تَر نغمهٔ شورانگیز است
به سخن آنِ نهان را عریان
شاعری آنِ گران می خواهد

عادل پورنادعلی

سایه ساری به سَرم کم نشوی کهنه رفیق

سایه ساری به سَرم کم نشوی کهنه رفیق
جام جمشید به جز جم نشوی کهنه رفیق

قول مردانه بده جاذبه را رد کردی
به غلط محرم آدم نشوی کهنه رفیق

بحقیقت که در این برهه ژن خوب تویی
دل عالم بتپد بم نشوی کهنه رفیق

به مذاق دل پژمرده طراوت هستی
نشود گل که تو شبنم نشوی کهنه رفیق

سره از ناسره با چشم تو مشهود شود
تو خدایی،، اگر هم نشوی کهنه رفیق


عادل پورنادعلی

خوش که تابِی در گلستانِ کتاب

خوش که تابِی در گلستانِ کتاب
شب نشینی در شبستانِ کتاب

در بغل محکم گرفتن پیکرش
دل سپردن دستِ دستانِ کتاب

تیر اندیشه قلم چون اسلحه
می چکاند جهل مستانِ کتاب

عالمی جانانه در دل دارد و
فربه شو با شیر پستانِ کتاب

با مرامست و رفیقی با وفا
گل. به دامانی به بُستان کتاب

چون کبوتر تا که بالش وا کند
آسمانت پر کشد آنِ کتاب


عادل پورنادعلی

جادوی بلاغت که برآیند زبان است

جادوی بلاغت که برآیند زبان است
گویا به زبان بازیِ در کون و مکان است

فریاد دل از مسلخ بر پا شده از عشق
بر گونهٔ همزاد شفق در هیجان است

آهی به پی آورد شمیم گل نارنج
مشروبِ دل غمزده در جام نهان است

پروانه که خون میخورد از دستِ به آتش
با رقص دلِ فاجعه تکذیب زیان است

پروانه که از شرط شراره خبرش نیست
نازم عطشی را که به سر دادن و جان است

حافظ که زبانزد به نظر بازی و رندیست
گل در بَرَ و می در کَفَ و معشوق میان است

جام غزل از شهد و شکر دارد و هر دم
با شاخ نباتش پیِ عیش دو جهان است

کو گنج غم و حافظ ویرانه دل از درد
دائم به خرابات و سراغ میعان است

در دولت عشق از هوس و عیش مهیا
عیشی که دو عالم به حساب دگران است

در بوالهوسی عطف به اسناد و قرائن
آنرا که عیان است چه حاجت به بیان است

پایان سخن این که مزاح من و الفاظ
مشقی به کلاس غزلِ شاه زبان است


عادل پورنادعلی

همدمم تکخال و نَچرال است و بوم رنگ نیست

همدمم تکخال و نَچرال است و بوم رنگ نیست
نسل دیروز است و با او نوبری همسنگ نیست

صد برابر از زمین در هر نگاهش جاذبه ست
تاروپودم چاره جز تسلیم بی آهنگ نیست

تا به لب بردم که یوسف چهره هستم در سراغ
طعنه زد ما را که یوسف میوه ی در چنگ نیست

با زبان بازی همیشه آب در هاون زدم
دل ربایی پیش او جز کودکی در ونگ نیست

برده ام تیر و کمان را در غلاف از صید او
دست ما را گر چه خالی تر ببیند ننگ نیست

خارج از هر سفسطه بازی گمانم واقفست
این دل دیوانه در تسخیر شاخ و برگ نیست

یوز بی تابم به مسخ ماه چشمی بی مثال
گرچه سگ دارد نگاهش خواستار جنگ نیست

عادل پورنادعلی

پرسه گر گشتم به رویا در گلستانی که نیست

پرسه گر گشتم به رویا در گلستانی که نیست
میگذارم سر به زانوی دل و جانی که نیست
....
پُر شده بغض گلوی بی قرار حسرتم
باور داغِ طلوع ماه تابانی که نیست
.....
واژه ها لبریز از گلبوسه های انتظار
دامنه دار از لبم پاشیده دامانی که نیست
..
دورم از میل و دلیلی در فرار از انزوا
شادم از رقص خیال وشرم اذعانی که نیست

گشته مجنون شبی در کوچه باغ خاطره
لذت لیلای آغوشم به پایانی که نیست

هر سحر مژگان رویا می چکاند شبنمی
گونه ی بی آبرو از داغ بارانی که نیست

عادل پورنادعلی

شاعران عمری مظانِ اتهامند از زبان

شاعران عمری مظانِ اتهامند از زبان
راوی دردند و در تهدید افکار و گمان

غنچه در آغوش خون باشد به تقصیرِ تبر
بی تفاوت در گذر باشند و غرق امتنان

در هوای چشم و ابرو ،شعر خام و بی خطر
می سرایند و زبان را بسته بر جبر عیان

شعر مستانه به بستان بی پشیزی دغدغه
بر زبان دارند و تشویش ِسر سبزند و جان

مشق غیرت را به شب، آغوش گرم انزوا
می نویسند و به آتش برده از باب امان

شاعران وجدان بیدار جوامع نیستند
انگ بیداری شده کالای تزویرِ دکان

همقلم از تهمت بی التفاتی شاکی ام
بُرده حکم قاضیان ،، تیر کنایه در کمان

کیفرِ اهل قلم پنهان و پیدا رایج است
بی مبالاتی زده مشتی به فریاد ِ دهان

بوی خون از شعر شاعر برنخیزد مُحمل است
این بگویند و به دربندش ، فرار از ترس جان

پیله بر ناموس اندیشه به برهان عیب نیست
پرنیان پروانه می زاید به اذهان ِ نهان

لیک سربازانِ الفاظ و زبان بی سنگرند
دغدغه بر حفظ میراثند و فرهنگِ گران

درشب تاریک و نا امن و امان شایسته است
همقدم بودن به بحران در حریم کاروان


عادل پورنادعلی

(مه آلود) آنِ دردانه ، سراغی شد (خیال اغوا)

(مه آلود) آنِ دردانه ، سراغی شد (خیال اغوا)
به تقصیر هوس بازی ، هوا سد شد میان ما


به آنی بی سبب باور ، توهم هی زدم در جا
به (بندآلودِ) یک سایه ، گمان ، آرایه شد اینجا

(هوارآنگونه) می جویم،، (شبح بارانِ) در مه را
طمأنینه در این سودا ،، به امکان می رسد آیا ؟

به (وهم آلوده ) میگردم ، جنون روح شبگردم
به درک (باشدی) حاشا ، منی گم کرده‌ آنم را

شمیم باکره رقصان ، فضای شهوتم جوشان
به ایهام جوابِ هاا ،تنم با آن شود تن ها ؟


به حد فاصل باقی،.زمستان شد دل شیدا
تصور کن به چه حالی، تنیدم ژاکت رویا

عادل پورنادعلی