بعضی آدمها
نه شبیه رهگذراناند
و نه شبیه سایههایی که میآیند و میروند.
آنها
بیهیچ ادعایی
از لابهلای خستگیات میگذرند
و جایی در تو مینشینند
که حتی دل هم به آن دسترسی ندارد.
آنجا، در ژرفای جان
که نه فراموشی به آن میرسد
و نه گذر زمان.
این آدمها
مثل نسیماند،
مثل باراناند،
مثل دعایی که بیصدا از لبهای مادرت
به آسمان میرود...
نه در دل،
که در جان مینشینند،
و جان را از تنهایی نجات میدهند.
منو چهر برون
گاهی...
یک صبح ساده
میتواند حالِ جهان را عوض کند.
مثلاً وقتی نور،
از لای پردهای نیمه باز
میریزد روی صورتت
و حس میکنی
روز،
تو را از نو انتخاب کرده.
گاهی،
بوی نان تازه
صدای جوش آمدن چای
و خندهای که خودش هم نمیداند چرا آمده
میشود تمامِ بهانهی زنده بودن...
ما فکر میکنیم
خوشبختی
اتفاقی بزرگ است
در حالی که
شاید همان گنجشکیست
که آمده لبِ پنجره بنشیند
و تو...
حواست به او باشد.
راستش را بخواهی
زندگی،
همین لحظههای بیدلیلِ خوب است
همین دیدنِ یک دوست قدیمی
در یک کوچهٔ بیبرنامه.
همینکه
دلت بخواهد بیهیچ حرفی،
راه بروی در خیابان
و بگذاری
آفتاب، کمی شعر یادت بدهد...
ابوفاضل اکبری
صبحگاهی به تماشای طلوع
بر در ایوان ایستاده به خضوع
شکر کردم خالق عالم خویش
از همه نعمت و لطف، از کم و بیش
غرق خود بودم و احوال خوشم
بر سرم زد همه امیال خوشم
در سرم افکار بیهوده زیاد
گاه پریشان و خود برده ز یاد
ناگهان دیدم آن شاپرک نالان را
آخرین بار پریدن و پرواز آن را
کوشش آخر او مرا غمگین کرد
فکر مرگش جگرم خونین کرد
فکر اینم چه صنمی با من داشت
به گمان او سخنی با من داشت
شایدم او دلی پر درد داشته
که مرا مرهم زخم خود پنداشته
شایدم شاپرک بیچاره من
آمد امروز به نظاره من
حسرت آخر او آغوش بود
دست من برای او آغوش بود
عمر کوتاه ولی پربارش رفت
کرم بود به پیله که از یادش رفت
در فراق شمع شاید سوخت پَرش
عشق او سوخت دِلَش سوخت پَرش
مرگ تلخ پروانه مرا گریان کرد
مثل هم بودنمان مرا حیران کرد
در عجبم خالق ما یکی بود، خدا
عمر آدمی کجا ،عمر پروانه کجا
شکر ایزد که به ما کرده عطا
عمر و علم و عمل از لطف دعا
رویا جلیل توانا
وقتی که پلّه ها را ، دیوار میکنی تو
راهِ جدا شدن را ، هموار میکنی تو
حالا که عاشقم من ، فکرِ سفر نمودی
دردا که چشم ما را ، خون بار میکنی تو
دانم که با وجودِ ، آن کینه های سنگین
در قلب آروزیِ ، دیدار میکنی تو
اکنون که مثلِ خورشید ، پر نور میدرخشی
دلگیریِ شبم را ، بسیار میکنی تو
با ما که آشناییم ، صد ها جفا نمودی
با غیرِ ما چگونه ، رفتار میکنی تو ؟
اشعارِ شاعرانه ، از داغِ هجرِ یار است
اینگونه هر غزل را ، پر بار میکنی تو
با آنکه دل بُریدم ، از عشقِ تو ولیکن
هر لحظه فکرم این است ، چیکار میکنی تو ؟!
ماکان جعفری
گلوی من، سیاهچالهی پرندگان
سرخ پوستی در حنجرهام
فریاد میزند به زبانِ آتش،
و جهان از گوشهایش فرو میریزد.
من،
دهانی بیسرحدم
صدایم، مادهای در حالِ تبخیر.
هر واژه
پَرِ سفیدیست
که از تاریکی بیرون میزند.
در رگهایم رودخانههای خاموش
به عقب میدوند،
به لحظهای که زمین هنوز نفس میکشید.
شیوا فدائی
ساقی ما، گره از زلف یار باز نکرد بر زخم سینه ز مداوا دستی دراز نکرد
در آتش بی مهری او جگر بسوخت دریغ پنهان شد و به دیدن ما بر گ و ساز نکرد
او را اشارت و پیام و انابه ،افاقه نشد بهرش جان سپرده و او یکدم نیاز نکرد
بارها مرا، کعبه آمال خود نام برده بود یکدم به سوی کعبه دل قصد نماز نکرد
ما را، امیدنسیمی وزیدن ز کوی تو رخ را نهان نموده و یک لحظه ناز نکرد
هرگز نشد میسرم کجا سکنی گزیده بود یک راه بلد مرا مطلع از این راز نکرد
مردیم تشنه لب،تا که ببینیم روی یار
قفلی به درب سینه نهاده بود و باز نکرد
محمد ابوالفضلی قمصری
گفتی مرا ببر
تا قله های سر به فلک کشیده سکوت
رفتیم به اتفاق
ولی بغض امانم نمی دهد
آتش به خرمن
بیداد زدیم
افسوس که
خستگی امانم نمی دهد
گفتم
سزای عشق بیکران
تو چیست
خندید که
عشق سراغم نمی کند
پا در کشم
که سکوت نشکند
شبی
افسوس که سکوت
خموشم نمی کند
آه ای تبر زین
بشکسته فرهاد به کوه
شعرت بخوان
که فرهاد گمانم نمی کند
امروز
غروب بیا که با هم
سحر کنیم
افسوس که تا به صبح
امانم نمی کند
سیاوش دریابار