رد پای دست هایت روی دستم مانده است
چشم من دلسردی ات را از نگاهت خوانده است
ای رفیق نیمه راهم دلخوشی هامان چه شد؟
کو گناهم؟ کو دلیلت؟ کی تورا رنجانده است؟؟؟
یا نرو یا خاطراتت را ببر همراه خود
این تن زخمی ، ازین حال و هوا درمانده است
بی نوا این دل که هر دم اهلی چشمان توست
چشم هایش را ازین دلسردی ات پوشانده است
هرچه دوری میکنی من مبتلا تر میشوم
راستش این عشق دیگر روی دستم مانده است..
مژده خزایی
می کنم دل را به نامت ،چون خریدارم ترا
همچو فرزندی جدا از دایه ، می بارم ترا
مانده در خمهای ابرویت دلم از غصه ها
خوشه چینی می کنم جانا ، به دست آرم ترا
قفل درهای زمین و آسمان در دست تست
روز و شب با دیده ات ،مشغول پیکارم ترا
از ازل از دست چشمانت خماری می کشم
بر در میخانه ها جاکرده ، میخوارم ترا
مانده زخمی بر دلم، از خنجر ا بروی تو
در اتاق چشم تو رنجور و بیمارم ترا
گر چه از دست غمت در سینه دارم غصه ها
می ، حرامم باد اگر یک لحظه آزارم ترا
مانده اند درحسرت چشمان تو معشوقه ها
در قدمهای بهارت ،بوته ی خارم ترا
گر چه با ما هم در افتادی تو محبوبم ،ولی
می پرستم تا قیامت ،دوست می دارم ترا
نادر خدابنده لویی
مهمانی شعر
تقدیم به خواجه حافظ شیرازی
آه در شرح خوش بی سر و سامانی خویش
شعر او برده مرا باز به مهمانی خویش
دست یازیده به رندی به سوی پرده غیب
گویی اعجاز نموده به سخندانی خویش
گفته صد نکته از آزادگی و رندی و عشق
در نهنج سخن ضمنی و پنهانی خویش
می کند جلوه به یک بیت شب گیسویی
به سیاهی و درازی و پریشانی خویش
وصف خورشید رخ یار به یک بیت دگر
در طلوع است به افزایش نورانی خویش
می برد آبروی محتسبان را به شگفت
دردمندانه به حقگویی انسانی خویش
کام شیرین شود از شاخه نباتی که شده است
متبلور ز دل بستر طوفانی خویش
آسمان یافته پیوند در اینجا به زمین
تا بیابد افق جلوه رحمانی خویش
مهدی از روی ارادت به جناب حافظ
عرضه کن تاج ادب را به غزلخوانی خویش
گشته شیراز زیارتگه رندان جهان
چون شرف یافته از شاعر ایرانی خویش
مهدی رستگاری
من نفهمیدم چه شد، دیدم تو را باران گرفت؟
یا که دیدم روی تو، چشم مرا باران گرفت؟
پیچ و تاب ناز اندامت به تخت اصفهان
بی فروغ و روحِ تو، چشم مرا باران گرفت
چون که می آید نسیم از خشکسار کوی تو
خاک بر چشم آید و چشم مرا باران گرفت
چون تو بودی و کنارت سبزه زاران و چمن
بر زوال گل میان آن چمن، چشم مرا باران گرفت
من نمی دانم تو رفتی یا فلک دستت گرفت
چون نباشی در میانِ شهرمن، چشم مرا باران گرفت
زنده رود قلب من بودی به رگهای تنم
خون برین تن بَر شد و چشم مرا باران گرفت
کاش از آن ابرِ بهاری، شادی ات باران شود
تر شود چشم تو و چشم مرا باران گرفت
میترا کریمیان
نمیدانم چرا
هرشب که حال دل
پریشان میشود
هر ستاره که
دارد از تو نشان
گم میشود
ماه میافتد از آغوش ابر
باد نامت را
میبرد تا بینهایت شب
و من
در سکوتی بیانتها
به دنبال نوری میگردم
که هرگز خاموشم نکرد
کاش میدانستی
هرگاه دلم تو را صدا میزند
جهان دوباره
از آغاز
به تپش میافتد...
حسین رمضانی
تو خانه زاد غزل های عاشقانه ی من
برای شعر نوشتن تویی بهانه ی من
جهان بدون تو تاریک و پُر زِ واهمه است
ای آفتاب بهاری بزن به خانه ی من
کنون که فرصت عمرم ز دست رفته بیا
بیا به خوابم و بگذار سر به شانه ی من
هنوز یاد تو امّید بخش جانِ من است
اگر چه برده ای از خاطرت نشانه ی من
تورا چه غم که کسی از غمت به جان آمد؟!
خبر نداری از اشک و غمِ شبانه ی من
نمی رود ز سرم لحظه ای تصوّرِ تو
بخوان حدیث مفصّل تو از ترانه ی من
علی نصیری
هرچند اینکه سخت شکستی دل من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیر تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
جای گلایه پیش تو چون شمع سوختم
لب باز کردهام به زبانی که الکن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خواب بد، سزای من «از یاد بردن» است
حسین دهلوی
اسیر بند محبّت گرفته خو به غمت
منم که سینه سپردم به خنجر ستمت
مباد جای تو خالی میان خاطره ها
همیشه بر دل من باد سایه ی قدمت
مرا به وصل و به هجران سر تمنّا نیست
سر رضای تو ام تا چه می کند کَرَمَت
در آتش دلم ای چشمه ی امید بجوش
که جان و دل نسپارم به چشمه سار غمت
ز مهر و آشتی ات خسته خاطرم چه کنم
ز فتنه های زیاد و ز لطف های کمت
مریم ساوج
گفتم فراق را به صبوری دوا کنم
صبرم زیاد نیست، چرا ادّعا کنم؟
بوسیدمش ز دور و چنین مستم از غرور
گر بوسه بر لبش بگذارم چه ها کنم
گفتم به قول خویش وفا کن، جواب داد
کی قول داده ام که بخواهم وفا کنم؟
بیم فراق دارم و باید به شوق وصل
شب تا سحر نماز بخوانم، دعا کنم...
اشکی نمانده است که جاری کنم ز چشم
جانی نمانده است که دیگر فدا کنم
ای عشق، من که عقل خود از دست داده ام،
دیوانه ام مگر که تو را هم رها کنم؟
زاهد به ذوق آمده از شعر من ولی
ننگا به من که ذوقی از این مرحبا کنم
سجّاد سامانی