آرزویم بود و با خلقی بیانش کردهام
وای بر من! آرزوی دیگرانش کردهام
نیمه جانم کرد، اما تیر آخر را نزد
شکر می گویم که قدری مهربانش کردهام!
دوستان این روزها از هم گریزانند و من
دشمنی دارم که در دل میهمانش کردهام
سالیانی رفت و از دردم کسی آگاه نیست
بس که با لبخند مصنوعی نهانش کردهام
امتحان عاشقان دوری ست، اما قلب من
طاقت دوری ندارد، امتحانش کردهام !
«سجاد_سامانی»
خوش آن زمان که به عشق و غزل به سر میشد
تمام خستگی عمرمان به در میشد
خوش آن زمان که برای گلایه وقت نبود
هزار شکوه به یک بوسه مختصر میشد
سجاد_سامانی
سرد بودن با مرا، دیوار یادت دادهاست
نارفیق بیمروّت، کار یادت دادهاست!
توبهات از روزهایم عشقبازی را گرفت
آه از آن زاهد که استغفار یادت دادهاست!
دوستت دارم ولی با دوستانت دشمنی
گردش دنیا فقط آزار یادت دادهاست!
عطر موهایت قرار از شهر می گیرد بگو
دل ربودن را کدام عطار یادت دادهاست؟!
عهد با من بستی و از یاد بردی، روزگار
از وفاداری همین مقدار یادت دادهاست ...!
سجاد_سامانی
با من ِ تنهـــا غریبـــی ، آشنای دیگـــران
کاش من هم لحظه ای بودم به جای دیگران
از همان روزی که دستان مرا کردی رها،
برگ پاییزم کـــه می افتم بـه پای دیگران
در نگــاه مردم دنیا اسیری ساده ام
در خیال خام خود فرمانروای دیگران
عاشقی یکسان اگر با کفر باشد کافرم،
یا خدایم فـــرق دارد با خدای دیگران
زخم های کهنه ام تنها نه از لطف تو است ،
دسترنـــج روزگـــار است و دعـــای دیگــران!
شعر از: سجاد سامانی
در شعر شاعران همه گشتم که مصرعی
در شأن چشمهای تو پیدا کنم، نشد ...
سجاد_سامانی
به رغم سر به هوا بودنم زمینگیرم
به سر ،هوای تو را دارم از زمین سیرم
دلم شبیه درخت آن چنان پر از مهر است
که سایه از سر هیزم شکن نمی گیرم
که ام؟ مبارز سستی که در میانه جنگ
به دست دشمنم افتاده است شمشیرم
به چاره سازی من اعتنا مکن ،من نیز
یکی از آن همه بازیچه های تقدیرم
بهار ، بی تو رسیده ست و من چو مشتی برف
اگرچه فصل شکوفایی است ، می میرم
شاعر : سجاد سامانی
تو پادشاهی و من مستمند دربارم
مگر تو رحم کنی بر دو چشم خونبارم
مرا اگر به جهنّم بیفکنی ای دوست
هنوز نعره برآرم که دوستت دارم
ردای عفو برازنده ی بزرگی توست
وگرنه من به عذاب تو هم سزاوارم
امید من به خطاپوشی تو آنقدر است
که در شمار نیاید گناه بسیارم
تو را به فضل تو می خوانم و امیدم هست
اگر به قدر تمام جهان خطاکارم
سجّاد سامانی
آرزویم بود با خلقی بیانش کرده ام
وای بر من ، آرزوی دیگرانش کرده ام ...
دستت به گیسوان رهایش نمی رسد
از دوردست ها به نگاهی بسنده کن...
سجاد سامانی