ای که نخوانده آمدی در دل من بمان نرو
بلبل خوش نوای من به وعده خزان نرو
گل نکنی بهار هم هوای من نمیکند
سایه امن زندگی شاخۀ سبز جان نرو
شعر مرا نخواندی و قافیه را به هم زدی
بهانه ای ردیف کن، شاعره جوان نرو
می روی و نمی رسی مگر به حرف های من
گوش به حرف کن بمان، به حرف این و آن نرو
چرخ زمانه می رود راه به راه و بی امان
شاخ به شاخ می شوی، به راه بی نشان نرو
هر دل سنگ و کعبه ای جای خدا نمی شود
برای دیدن خدا به جنگ آسمان نرو
رمز نبرد و راه عمر، چشم خرد گشودن است
برای فتح زندگی بدون دیده بان نرو
راهزنان زندگی به جان امان نمی دهند
همسفر ساده من بدون ساربان نرو
در به درم بدون تو، خانه ی بی تو خانه نیست
دل به غریبه خوش نکن بمان از آشیان نرو
خزان خبر نمیکند چله نشین شب نشو
برای طعم زندگی به بزم کرکسان نرو
تخته شکسته ها کجا، کشتی ناخدا کجا
به روی بحر زندگی بدون بادبان نرو
احمدحسنی
من تو را.چون گوهری نایاب پیدا کرده ام
در کنار حوریان درخواب پیدا کرده ام
عطر سنجد می دهد پیراهن گلدار تو
روسری را پس بزن مهتاب پیدا کرده ام
خمره ی انگور چشمت می دهد مستی به جان
از شراب چشم ها میناب پیدا کرده ام
از نگاه مست دلبر جان به صحرا می دود
سیب سرخ گونه ات را ناب پیدا کرده ام
قلعه ی آرامشی آغوش خود را باز کن
مر غکی را کنج دل بی تاب پیدا کرده ام
صاعقه شد برق چشمت کاخ دل را ریختی
پشت پلکت کاشی محراب پیدا کرده ام
لیلا رضاییان
حرف های زیبای بیشماری
برای از تو گفتن وجود دارند
اما به یک کلمه اکتفا می کنم
عشق
بهمن نوری قاضی کند
کاش میشد روی ریلِ زندگی
همقطارِ آرزوهای تو بود
قبلِ سوزَنبانِ خطِّ سرنوشت
تکسوارِ آرزوهای تو بود
کاش میشد جای واگُنهای وَهم
همجوارِ آرزوهای تو بود
هممسیرِ خاطراتی بیخزان
در بهارِ آرزوهای تو بود
کاش میشد از مسیرِ سبزِ عشق
همدیارِ آرزوهای تو بود
با بلیتِ باجههای بینِقاب
رهسپارِ آرزوهای تو بود
مریم کاسیانی
از هزار خورشید گذشتهام،
و هنوز، نامِ تو
در سپیدهی نخستینِ آفرینش میدرخشد.
دستت را که میطلبم،
ای شهرزادِ رازهای خاموش،
لبخندت مرا
به رؤیای بیپایانِ زمان میبرد.
در تالارهای سکوت،
خدایانِ یونان به رقصاند،
و اژدهایانِ شرق،
بر خوابِ زمین پاس میدارند.
بادهای صحرای صوفیان،
شعرهای گمشده را مینوازند،
و رودهای زمان،
چهرهی فراموششدهی عشق را
در آینهی خویش مینگرند.
میایستم،
میانِ شکوهِ قرنها،
با نامِ تو در مشت،
و تاریخ،
چون خاکسترِ ستارهای خاموش،
زیرِ پایم فرو میریزد.
ستارهها میسوزند تا بیافرینند،
میرقصند تا بمانند،
و در هر موجِ زمان،
نامِ تو دوباره متولد میشود.
من،
با نفسهای جهان،
به جاودانگی مینگرم:
هر لحظه، آفرینشی نو،
هر نگاه، هزارهای تازه،
و هر نفس،
سرودِ بیپایانِ عشق.
تورج آریا
پاییز را باید نوشت
بر سر در دنیای عشق
با باد و برگش میتوان
آغار کرد دوران عشق
پاییز اگر رنگ من است
از دوری چشمان توست
قلب مرا صاحب شدی
احساس من در دست توست
وحید مشرقی
عشقم...
صبح آمده و نام تو
مثل خورشید
روی لبهای من نشسته است
بیدار شو عشقِ من!
در نوازش نگاهت
روز تازهای متولد میشود
و من، با نفسهایت نفس میکشم
عشق جانم
هر صبح،
لبخند تو
معجزهی آرامش دنیاست
چه خوشبختم که
هر طلوع
عاشقانهترین سلام دنیا
را فقط برای تو میگویم:
صبح بخیر ملکهی قلبم،
من تا همیشه
برای چشمهایت زندگی میکنم...
علی یوسفی
ای تصویر کشید بر بوم دل من
ای قاصدک خوش خبر دل من
ای فانوس در تاریکی دل من
ای ساحل طوفان زده دل من
ای قشنگترین افق دیده دل من
ای شکوفه در زمستان دل من
ای بلبل خوش آواز دل من
ای نغمه سر داده از بهر بهار
ای جام شراب در سرنه ناب
ای پرنده پر کشیده بر مسیر باد
ای افشان گشته موهایت در مسیر باد
ای آرامش زیبا مرا فرو برده در خواب
فرخنده گشت دیده ام در خواب
در جستجویت بیدار گشتم ز خواب
تورا دیدم در نگاهم آسوده گشت خیال
وحید خرمی فر