زل میزنم به چشمات،
چشمهایی که شبیهِ سیاهچالهست؛
منو درونِ خودش میکِشه...
هیچ راهِ گریزی نیست!
چون جاذبهش، حتی نور رو هم میبَلعه...
سیاهیِ چشمات، مثل آسمون شبه
مثلِ یه کهکشون که بیشمار منظومه
توی مدارِش میچرخن...
غرقِ تماشاش میشم؛
چون عاشقِ تماشای آسمونِ شَـبَم.
کاش میدونستی...
زمان اطرافِ تو کُند میشه؛
اصلاً گذرونِ زمان حس نمیشه!
یخ میزنه... میایسته...
محو میشه... گم میشه؛
مثلِ من، وقتی محوِ نگاهت میشم
برای همیشه در "تو" گم میشم،
بدون اینکه بفهمم...
تُمومِ لحظات در "تو" گم میشن.
این گمگشتگی انگار قراره تا ابد ادامه پیدا کنه...
مثلِ وقتی که تو افقِ رویدادِ یه سیاهچاله گیر میافتی!
میدونم: دیگه نه زمان به عقب برمیگرده،
نه من راهِ فراری دارم ازش...
کی میدونه تو انتهایِ یه سیاهچاله
چی در انتظارشه؟
میثم علی شاه
بعضی وقتا
می خوام
زودتر برسم!
میدوَم…
میپرم…
فریاد می زنم …
فکر میکنم
باید بیشتر تلاش کنم
اما یه روز
با باد حرف میزدم…
باد گفت:
«بعضی کارا
به وقت خودش درست میشن!
مثل شکوفهزدن درختا
یا اومدنِ شب!»
یاد گرفتم:
گاهی باید بشینم،
نفس بکشم،
و بگم:
خدایا…
من آمادهم!
اونوقت
همهچی درست میشه
با یه لبخند،
درست به وقتش!
طهورا عسکری داریونی
شکوفهای که زمین را نمیبیند،
همه میخواهند بماند،
اما کسی نمیداند
که در ماندن،
جانش آرام آرام میخشکد،
و هر روزِ بهار
تنها با نور میمیرد.
من همان شکوفهام
که زمین را نمیبینم
تنها در بلندای شاخهای
میان نور و سکوت
میخواهند بمانم
اما کسی نمیداند
که ماندنم،
جانم را در آغوش باد میسوزاند
تنهاییام نه خلاء است
که دروازهای است
به آینهی بیکران نور
به نفسهای خاموش جهان
به رهایی که در هیچجا نیست
جز در پذیرش همین لحظه
من شکوفهام
که میمیرد و میماند
که پژمرده میشود و جاودانه است
که تنهاست و در تنهاییاش،
بیانتهاست
لادن تجا
سپیده سر زد و وقتی عزیز و روحانی است
نشاط صبح نشان از شهود رحمانی است
سلام می کنم از دور و این سلام چقدر
پر از امید اجابت به فیض روحانی است
طلوع نام تو ای مظهر شهادت و غیب
همیشه در افق قلب و روح نورانی است
اگر چه نامه سیاه از گناهم این درگاه
بهشت وار پذیرای هر پریشانی است
همیشه با توام ای نور جاودان خدا
که بی تو زندگی ام دون شان انسانی است
شکفت چهره مهدی به وقت صبح چه خوب
که از جواب سلام تو چشم بارانی است
طنین شعر به یاد تو اشک آلود است
سلام من به حضورت حسین ارزانی است
مهدی رستگاری
بی هنر باد هر آنکس که تو را یاد نکرد
باده ی عشق پر از چشمه ی پر داد نکرد
در سراسیمه ی صحرا که عطش جاری بود
کوزه ای را پر از این جرعه ی هوشیار نکرد
مصطفی مروج همدانی
رها تر از سر زلفت ، رها تر از بادم
هنوز برق نگاهت نرفته از یادم
مخواه با سخن عقل ترک باده کنم
که هم پیاله ی این روزهای فرهادم
من آن شبان نگون بخت گله خانم
که نیست در دل گرگی هراس فریادم
هزار طعنه خریدم به جان ، ملالی نیست
چو طعمه ای که ز صیاد مانده ، آزادم
شبیه برنو ی جا مانده ای ز مشروطه
پر از امیدم و هرچند غرق بیدادم
شکسته تر شدم از کنج طاق ابرویت
هزار مرتبه شکر خدا ، بر این زادم
هوای شعر تو پیچیده بود در غزلم
به کهنه قافیه هایم دوباره جان دادم
مهدی زنگنه ابراهیمی
گاه میاندیشم:
حتّی تکرارِ زندگی
با تو زیباست...
چون هنوز،
در لابهلای برگهای طلاییِ پاییز،
لمحههای گریزان را میبینم:
نیمخندهی قورتشده بر لبانت،
نگاهِ گریزان در نسیم.
و تو ــ در یک لحظه ــ
همهچیز را
به باد خواهی داد.
طیبه ایرانیان
به چشمِ آشنا گر یک نگاه از عشق ما سازد
دل از دنیای بیمعنا، رها در لحظهها سازد
اگر با نرگسِ مستش نگاهی سوی من افتد
جهان از چشمِ من افتد، دل از هستی جدا سازد
به رقص آرد دلِ تاریخ را با خندهی شیرین
اگر دستی به گیسوی شبِ بینور وا سازد
ندیدم جز غبارِ وهم در آیینهی فردا
کسی آیا چراغی در دلِ این شب، بهپا سازد؟
نگاهش آتشی دارد، که جانم را کند ویران
که حتی سایهاش خاک جهان را بیوفا سازد
بیا، این خانه بیدر نیست، گشودم در به روی تو
کجا مرغ مهاجر آشیان را بیصدا سازد؟
ز چشمت قصر میسازم، بلند و روشن و بیمرز
که حتی باد تند از ریشه نتواند، فنا سازد
اگر عاشق خطایی کرد،عشقش رهنمون گردد
اگر خورشید دل تابد جهان را با صفاسازد
محمدرضا گلی احمدگورابی
... دلتنگی،
دریایی ست
سیاه
در انتهای راه؛
که ماه
به تنهاییاش
نگاه
میکند و آفتاب
نیز جانکاه
به اسکلت ماه!
محمد ترکمان