خدا کند که آغوشت قبلهگاه تمام عاشقان شود
و لبهایت شکوفههای بهشتی را بیافشاند
من تشنهای که تنها از جام عشقت مینوشم
و در این مستی، جهان را فراموش میکنم
حسین گودرزی
در فکرِ چند تکه تخیل بودم
اگر بوته ای از توت فرنگی یا زیتون
روی سرِ هر زنی می رویید
بعید نیست
از بینِ بوسه های گرمِ دو عاشق
نخلستان سبز شود
امّا
کسی خبر ندارد
نعش کشی که از جنگ برگشته
بی اندازه گوشه گیر و غمگین ست
با پوکه های سیگار
در این خیابانِ اِفلیج
به دنبال وطن می گشتم
کوچه به کوچه
پل به پل متعجب
جدول به جدول
در لحنِ پیاده رو
چقدر گریه ی خاموش
چقدر دوست دارم مَشقی
حل شده است!!!
پشت ویترین کتاب فروشی
از گزیده اشعارِ نزار قبانی
درام ترین شعر؛
لباس هایی را پوشید،
که زیبایی
در پوست خود نمی گنجید
وقتی در آینه
شبیه تو شده بود
تو مثلِ قصه ی صلح سفیدی
چه رازی در حضورت نهفته است
که شب بوها
برای شناسایی تنِ معطرِ تو
هر روز نقشه می کشند؟؟؟
و من نسیمِ سرگردانی می شوم
که لابه لای موهایَت دلش را باخت!!
پژمان بدری
گاهی آنقدر سنگینم
کوهی انگار مثلِ بُز کوهی
از من بالا می رود
گاهی شبیه یک خُرمالو
جا مانده ته انبار
دلم خون می شود
میوه ها را سوا می کنم
بوی سبزی که می آید
یادِ تو می اُفتم
که نگاهت
طعم نعناع و لیموناد داشت
یادِ تو می اُفتم
کلید خودش را درون قفل
به شکستن زده
تا تنهایی
تشنه تر از همیشه برنگردد
و من که باید
دکمه های بازِ پیراهنت باشم
از خجالت رودخانه ای می شوم
که شیر فلکه های شهر
مرا به اسارت گرفته اند!!
پژمان بدری
شبیه تصاویر کارت پستال بودی
در صدای گرم تو
لباس های شسته را
خشک کردم
و با نسیمِ نجیبی که از این تصویر می وزد
در دشتِ لاله های واژگون
که روی لاله ی گوش هایَت روییده
قدم زدم
چیزی بگو
بگو اَنار
بعد از کدام اتفاق
خون به جگر شده است؟؟؟
یا شکوفه های گیلاس چگونه
با پوستِ تو پیوند خورده اند؟؟؟
تو آنقدر زیبایی
که گردنَت باغچه ی پروانه هاست
و قاب ها به شدت منتظرند
دریچه ای باشند
برای نمایشِ چشمهایت
لبخند بزن
آسمان با رعد و برقی
به وجد می آید
لبخند بزن
تا از شاخه ی تُرد دستانَت
چند صندوق پرتقال برداشت کنم
واقعاً عشق
گاهی معجزه می کند
و من مثلِ سیبِ سرخِ مجذوبی
به دامنِ تو می اُفتم
تا در اولین اعجاز
هر بمب با پای خود
به انبار خنثی سازیِ مهمات برگردد!!
پژمان بدری
دلم یک بغل گل سرخ می خواهد
اما در آغوش تو
بوی گُل با عطر نفس هایت
در هوای عاشقانه یمان بپیچد
مبهوت نگاهی شم
که از آن من است
اندکی هم مهمان دستانت
روی تنم دست تو
هوس رقص پیچک وار کند
پیچک حلقه تنگ و مرا
حبس آغوشت کند
سمیرااسدی زاده
ماه هم روشن گر روی انارت میشود
ای خوشان روزی که دل غرق نمازت میشود
ای خدای آسمان پس کی در این دوران شام
کوفی مجلس دگر غرق ثوابت میشود
ساقی آیا از شراب مانده در پستوی اوج
خانه روبی کرده و درد ملاجم میشود
در دلِ دیوارِ قلبم خانه ها ویران شده
این دل بیچاره هم غرق عذابت میشود
گر چه شاید درد دل را با تو گفتن هم خطاست
بی تو هم این جان ما در روز شیدا میشود
چشم را کور کردم تا نبیند کار تو
چون که بیند چشم ما عقل رسوا میشود
هم ره و هم منزل و هم خانه ویران تویی
بر که گویم ناله ام چون آه پیدا میشود
مرتضی واعظی
غُصّهها دارَم بَسی، لٰکن بَرَم غَمخوار نه
حَرفها دارَم بَسی، اَمّا رِفیق و یار نه
مَن دِلی دَر سینه دارَم، پاک و بیغَش چون گُهَر
آری از دِل بَهرهاَم باشَد، وَلی دِلدار نه
دَر سَرَم اَهدافِ مُمتازی به غایَت حاضِر است
مَقصَدی بَر حَق، وَلیکَن مَعبَری هَموار نه
گَرچه اِستِعدادِ بِسیار اندَرَم سوسو زَنَد
دَر کَفَم کَیک است، اَمّا دِرهَم و دینار نه
صُبح و ظُهر و شام بَر دَرگاهِ حَق نالیدهاَم
جان به لَب آمَد، وَلی پایانِ این اِدبار نه
سالها کَردَم تَقَلّا تا شَوَم آگَه زِ حَق
ریشدِل گَشتَم، وَلی دانایِ آن اَسرار نه
این رَهی کان را گُزیدَم، شیوهٔ صِدق است و عُرف
شِکوه گاهی میکُنَم، لٰکِن وِرا اِنکار نه
عرفان وارسته
شاید ،زندگی نکردم باتو
اما با خیال تو روز ها زیستم
دلم با دل دیگری نبود
تنها بدان دلم بی تو ،بکامم شیرین نبود
" منوچهر فتیان پور"
پای آن چشمه جاوید زمین
زیر این گنبد نیلی بلند
بین آن پچ پچ موهوم زمان
پای این تپه رنگین لوند
بی نگاهی به اساطیر فریبنده دهر
بی توجه به همه دخترکان خلقت
محو آن چهره مهگون تو و
مست آن شربت خون بار وجود تو شدم
رضا دشتی