اگه دستاتو بگیرم مثل شب آروم میگیرم

اگه دستاتو بگیرم مثل شب آروم میگیرم
اگه چشماتو ببینم، بخدا برات میمیرم
عاشقم کردی و رفتی، حالا من بی تو میمونم
تو ترانه ی جدایی، قصه ی عشقو میخونم
تا ابد چشمو میبندم، تا که رویاتو ببینم
توی این رویای شیرین، تو رو با کسی نبینم
دلِ من یخ زده این جا، دلِ تو گرمای آفتاب
آخه این جوری نمیشه، تو دلم بتابه مهتاب
دیگه نزدیک جنونم،دیگه له شده غرورم

دیگه داغونه وجودم، میدونم که خیلی دورم
بی تو من خسته ترینم، بی تو پر بسته ترینم
بی تو آواره ترینم،تا نیایی من همینم
کاشکی مهربون میموندی، واسه ی دلم میخوندی
عاشق ساز تو بودم؛کاش کنار من میموندی
بی تو من تنها میموندم، قصه ی عشقو میخوندم
واسه ی بار هزارم،عکسای تو رو میدیدم
چرا دوری نازنینم، مثل شمع دارم میسوزم
تا ابد به پات میمونم، رویِ ماه، تو رو میبوسم
اگه چشمامو میبندم، به یادت بازم میخندم
فکر نکن که خوبه خوبم، رفته عقلمو دیوونم

لیلا قربانی

مغز جوهر ته کشیده ی خودکار

مغز جوهر ته کشیده ی خودکار جای پای رقصانش را از خط آبی خالی گذاشته است.
تنها ردی بی رنگ
و خراشی کوچک
روی کاغذ مانده ؛
حالا شاعر آن کلمه را فراموش کرده است.
آن را که نیست اما جای خالی اش پیداست.

سانیا دریس سلمانی

هر کجا رو می کنی نیرنگ و تزویر هست

هر کجا رو می کنی نیرنگ و تزویر هست
رود ها خشکیده نه تقوا نه تدبیر هست

هر کسی دنبال دردی می دود با خود
هر کسی با درد پنهانی زمین گیر هست

شهر دیگر پر شده از درد و بیماری
چند سالی می شود در حال تکثیر هست


چهره ای دیگر ندارد شوق و لبخندی
هر جوانی را که می بینی دلش پیر هست

دیگر آثاری از آن مهر و محبت نیست
خوبی و لطف و محبت مثل اکسیر هست

قسمت و تقدیر ما پر گشته از حسرت
درد و غم از هر طرف بر ما سرازیر هست

هیچ کس دیگر به فکر آشنایان نیست
رسم مردم در خفا در حال تغییر هست

هر که را می بینی و از هر که می پرسی
یک جوابی می دهد: از زندگی سیر هست

در چنین جایی چه امیدی به فردا هست
سهم ما اینجا فقط تهدید و تحقیر هست

سعید غمخوار

گاهی از تو، دلم از چشم من آگاه تر است

گاهی از تو، دلم از چشم من آگاه تر است
این چه سرّیست که دل با تبت همراه تر است

گر چه قاب است به دیوار، بهترینِ خاطرات
خاطرات تو ولی در سینه دلخواه تر است

باد فهمید نُت عطر تن تو چه رازی دارد
در پیِ بوی تن توست که گمراه تر است


گر چه این خلوت دل جان مرا میکاهد
درد خاموشی لبهای تو جانکاه تر است

گاهی از چشم قطره اشکی آمد و ردی کشید
یاد تو چشمه ی اشک شد که گذرگاه تر است

محمد رضا لک

خسته در تلاطم امواج

خسته در تلاطم امواج
رها شده...
در طوفانی...

من قایق ویرانه بی‌سرنشین،
با تک پاروی چوبی‌ام... گذر می‌کنم.

باد...
امواج سرگردان مرا سوق می‌دهند
به پهنه روشن خیال،

خیالی
از جنس آب و نور،
چون ماهی کوچک پرشکوه...

در هیاهوی دریا می‌غلطَم،
در آغوش می‌گیرم
تا مرا از خود بی‌خود کند.

چون برگی در مسیر
دلدادگی پاییز،
در مسیر روشن آبی عشق
می‌رقصم.

حرکت...
روان شدن،
جاری شدن،
همه در روحم
چون محرکی بی‌سکون
پیچیده شده...


زهرا کردستانی

کنار سکوت نشسته‌ام

کنار سکوت نشسته‌ام
و در اندوهی بی‌پایان شناورم
و هرچند گاه خیال مرگ دارم
ولی رؤیایم هنوز قدم زدن در باغچه بهار است
و دویدن میان دشت لاله‌های واژگون
در روزی که رنگین‌کمان ردپای باران را
بوسیده است
کسی چه میداند
شاید پشت این دیوار بلند
پنجره امید بیدار است
و پشت این همه غم و تنهایی بسیار
گل رز زیبایی به انتظار لحظه دیدار است
وصیت می‌کنم
سال‌ها بعد
پس از گذر شادی‌ها، رنج‌ها
و فرسوده شدن تقویم عمر
مرا در آخرین روزهای تابستان
که حرف از باران به میان می‌آید
به باغ کودکیم در روستا ببرید
و زیر سایه شاخه‌های درختان چنار
حصیر مرگم را روبروی غروب خورشید
مانشت کوه زمین بگذارید
و بگذارید آواز گنجشک‌ها
و صدای بال قاصدک‌های پاییزی
همراه با صدای پای آب
در جوی‌های باریک باغ
لالایی آخرین وداع من در زمستان
عمرم باشد
کاش می‌فهمیدیم
زندگی تکه‌ای از مرگ است
که به عاریه برای مدتی معلوم
به ما هدیه داده شده است
و آنسوی جهان پس از قبر
پنجره‌ای روشن تا ابدیت باز است
پس بیاییم
از رفتن به جهان باقی اندوه نسازیم
بخداوندی خداوند قسم
هر که به مهمانی خداوند برود
لااقل از رنج و عذاب دنیوی خالیست
و دریای رحمت و بخشش میزبانش
لایتناهی ست.

عبدالله خسروی

نظر به نظر

نظر به نظر
چو
پول به پول
عوض کردی
مثل
صراف
عشق به عشق
افزوده‌
و
در ره
تو کردیم
اسراف.


پرشنگ بابایی

نمی دانی که تنهایی چه کرده با دلِ زارم

نمی دانی که تنهایی چه کرده با دلِ زارم
چه دنیایی! چه دنیای غریبی بی تو من دارم؟
به تصویر دو چشمانت، تماشا می‌کنم دائم
خودم را دستِ حسِ «با تو بودن» می سْپارم
من آن مرغم که بر موج خیالت می کنم پرواز
ولی ازدرد تا مقصد چو خون از دیده می بارم
تو را می جویم و صحرا و باغ و آب و باران را
عجب کاری! بدنبال توگشتن، گشته است کارم

نه آرامم، نه می خوابم، قرارم رفته بی تابم
عجب حالیست من دارم! زهم پاشیده افکارم
تو را می بینم و در قاب ذهنم با تو می گریم
نمی دانم که من دیوانه ام، یا اینکه بیمارم
بیا تا گیرمت هر شب، منِ عاشق در آغوشت
مدارا کن، خدا را! بیش ازاین دیگر نیازارم

علی ناصری

ندارد حاصل اینجا گفت و گویی

ندارد حاصل اینجا گفت و گویی
که پایان روشن است از هر دو رویی
به شهر بی کسان گم کرده داری؟؟
به خلوت تکیه کن تا خود بجویی

جاده‌های اعتماد و اعتقاد
جذابیتی ندارند
جنگل‌ خونین بقا
پیداست
گوشت هم را می‌خورند

اما
استخوان‌ها را
دور نمی‌ریزند
آری دور نمی‌ریزند
می‌درند و می‌بلعند .

علی خیری