گاه نیمه‌شب در تختخواب

گاه نیمه‌شب در تختخواب
چون کودکی از شوق یک پندار شاد
لب فردا را می‌بوسم
و گاه‌
وسط کلی رؤیا و شوق پرواز
از شنیدن فریاد تعصب و تحکم
و‌ اخمی ظالمانه
روزم شلوغ میشود از دغدغه
و استرس فرداهای دگر
و چون زن هستم و محبوس
در باورهای نردانه مشتی خشک مغز عبوس
قند‌ ترسم بالا می‌رود
و نفس امیدم در کما
دست و پا میزند
قرن‌هاست
عصیان مردان در درون زن‌های این جغرافیا
هر روز ادامه دارد
و گاه شکوه میکنم
چرا باید جسمم ابزار لذت باشد
و روحم چون پرنده‌ای محبوس
آیا مردی هست در اینجا
شبیه زندگی یک زن فکر کند
لعنت بر جهل و شهوت تعصب
همانان که
شادی را از یاد دختران برده‌اند
و زندگی زنان را سرگردان کرده‌اند.

عبدالله خسروی

بر من ببخشایید این همه آشفتگی را

بر من ببخشایید این همه آشفتگی را
خدایا شهرم را امروز بارانی کن
من هنوز از هوای دیروزها می‌نوشم
ده ساله بودم
و با عموی کدخدایم انگار همساله بودم
و‌ گاه برایش از حافظ، غزل می‌خواندم
و گاه از گلستان سعدی حکایت می‌خواندم
عمویم هم فانوس روستا بود
و هم درختی بود فامیل زیر سایه‌اش
می‌نشستند
و نگاهی گیرا و زبانی پرمهر داشت
و قدر زندگی را چون عمر گل می‌دانست
و گاه با شیطنت چپقش را برمی‌داشتم
و با شیرین زبانی قصه‌ای می‌ساختم
و مجوز زدن یک پک را میخواستم
و عمو بجایش سکه‌ای می‌داد
و من به هدفم می‌رسیدم
و آنگاه دور می‌شدم
و میان زمین و آسمان می‌پریدم
و روی دشت‌های سبز بهاری می‌دویدم
‌و از سر هر جوی با شادمانی می‌پریدم
و گاه با باد و‌ میان گل‌ها می‌رقصیدم
و‌ روی مخمل چمن‌های جوان با آرامش
می‌خوابیدم
و چشمانم تاب دیدن این حجم از قشنگی
را نداشت
و فکر می‌کردم آیا می‌شود
از این هوا نوشید ؟
و آیا کودکان دهات بالا مثل من
رؤیای پرواز در همچین دشت زیبایی را
دارند ؟
آن روزها دلهره خاموش بود
و ترس و حرص و حسادت، بیکار بودند
و غم در سایه و سکوت از ما می‌گذشت
و ناامیدی این‌قدر بروبیا نداشت
و غبار چهره‌ها رنگش را باخته بود
و‌ باران از آفتاب دل برده بود
و آسمان خاطرخواه پرندگان بود
و‌ عطر یاد خدا همه جا پیچیده بود
و دختران زیبارو موهای پریشانشان را
به هوا پر داده بودند
و‌ پسران جوان می و یار
و لب لعلش می‌خواستند
و کودکان همبازیهایشان را دوست داشتند
و تنور محبت و نان مادران همیشه گرم بود
و عرق جبین حلال پدران از صبح تا غروب
جاری بود
و‌ پای دغدغه صبح فردا به رختخوابها
باز نشده بود
و خاطرات این همه شلوغ نمی‌کردند
و زندگی شیرین‌تر از تلخی‌هایش بود
و در تب آنروز نمی‌سوخت
و میهن این همه در رنج نبود
و فقر و فساد، دامن‌گیر همه جا نبود
و فرار از خاک مادر
و رفتن به خلیج‌های بیگانه
خواسته قلبی هیچکسی نبود.

عبدالله خسروی

فردا زودتر از فلق میزنم به دریا

فردا زودتر از فلق میزنم به دریا
و خواهم انداخت به آب کابوس زندگی را
و دور می‌شوم از خشکی
و دست تکان خواهم داد برای ساحل‌نشینان
و با رؤیایی شیرین
سوار بر قایقی پر از آزادی و خیال
پاروزنان گم می‌شوم از
شهر غمبار کنار دریاها
و سفر خواهم کرد به دوردست‌ها
و به آنجا که نباشد خبری از
ناله ماهیگیران زندگی غرق شده
و‌ ساحل بوی ماهی‌های مرده ندهد
و دیگر
صدای شادی کودکان کار
شلوغ کند زمین را
و آواز پرندگان بهاری
نوازش کند گوش‌های منتظر را
و رقص موهای دختران زیبارو در باد
چشم‌ها را مشتاق دیدن کند
و آنگاه سفر خواهم کرد تا پایان خیال
به آنجا که شاید
بهشت با فرشته‌هایش
میزبان بنده‌ای فراری از زمین سرد باشد.

عبدالله خسروی

و امروز بی‌حوصله‌ام را تماشا نکن

و امروز بی‌حوصله‌ام را تماشا نکن
و در من خیابانی قدم میزد پر از
درخت زندگی و برگ سبز دوست داشتن
و زردی روزگار، بهارم را خزان کرد
و دلم لک زده برای هلهله روزهای تقویم
و دف زدن آرزوها
و پایکوبی رؤیاها
و خوشبختی چون ستاره‌های روشن
و‌ لرزان آخرین شب‌های تابستان
گاه برای فردایم چشمک میزند
و گاه هم طعنه
و امروز تنهایی‌ام را تماشا نکن
دیروزهایم شلوغ بود از خنده‌
و صدای پای امید و آرزو
و بوسیدن روی مست عشق
و افسوس پشت پا خوردم از تقدیر
و برگ سرنوشتم در آتش اشتباهاتم سوخت
و اکنون تاوان داده‌ام و مانده‌ام با حکمت
و شاید گناه سوختن فصل‌های بهارم
هیزم آتش سال‌های پیری
و دنیای دیگرم شود
و الان مرا نبین غمگین و خسته و بسته‌ام
دیروز غم پیش پای هورای شعرهایم
دوزانو افتاده بود
و عاشقانه‌هایم لب ساحل دل به دریا می‌زدند
و اکنون بوی نا میدهد روزگارم
و در فکر گم شدن و غریب شدنم
و کجایی سهراب
قایق رفتنت را باز اجاره میخواهم
و این روزها
در من کوچه تنگ و باریکی قدم میزند
لبریز از حس رفتن و فراموش شدن
و باید بروم از این دیار
اینجا همه از ترس مرگ مرده‌اند
بی‌آنکه جسدشان
در قبرستانی دفن شده باشد
و عاشق آخرین روز رفتنم سهراب
من مرده و تنها در آغوش کفن سفیدم
و مردم خرما بر لب و گریه در جمع
عاشق ماندن هستند
و سرگرم فراموش کردنم.

عبدالله خسروی

گفته شاعر پشت دریاها شهری است

گفته شاعر
پشت دریاها شهری است
پر از آرامش
و من به جستجوی دیار کتاب‌ها
در قایق شعرهای سهراب
پارو میزنم
از چین‌های پیشانی در جوانی و
بخار آه کشیدن‌های فصل بهارم
پیداست
مدت‌ها شادی را ندیده‌ام
باید بگریزم از امروز سوخته و
در دریای فردا
کابوس‌های سیاه را غرق کنم
و با رؤیا
بروم به آنجا
شب رو به پایان است
دیگر خسته‌ام از ساحل سنگی و
بوی نای آدم‌ها و
مرثیه زندگی‌های مرده
اینجا آدم‌هایش
آب شور به هم تعارف می‌کنند
وقت آنست تصفیه کرد نگاه‌ها را و
بجای پوشیدن رنگ سیاه
و بالابردن دیوارها
پنجره‌های سبز زندگی را باز کنیم.


عبدالله خسروی