با من تا انتهای عشق برقص

با من تا انتهای عشق برقص
تا انتهای نفس هایم
در پیچ و تاب لرزش های بدنت
بگذار در آغوشت احساسم را
پای رقص عاشقانه ات لبریز کنم
چیزی فراتر از عشق در وجودم می روئید
نگذار در مستی چشمانم پنهانش کنم
این عشق شرابی کهنه شده در پستوی دلم
مثل گل بوته ای بر لببانم جوانه می زنند

بگذار در پنهای دستانت امیت را لمس کنم
ترا در همان پوشش همیشگی ات
دوست خواهم داشت
با من برقص تا آخرین نفس هایم
در پیچ و تاب بدنت کُم شوم
همانند پرستویی که لحظه ای از پرواز
باز نمی ماند
مرا برقصان عاشقانه تا اوج احساس زنانگی ام
مثل گرد بادی وحشی چرخی بزن دورم
پشت نگاه چشمانت مرا خالکوبی کن
که هیچ چیز دیگر در ما جایگزین عشق
نخواهد بود

مهری خسروجودی

بهره ای از خوان دنیا گر رسد درویش را

بهره ای از خوان دنیا گر رسد درویش را
گم کند هم مردمی هم خویشتن هم خویش را

حرص و آزش استخوان را از گلوی سگ کشد
سگ بداند خصلت خصمانه ی درویش را

خود بسوزد آنکه آتش می زند بر دیگری
مثل کبریتی که سوزاند از اول خویش را

ای که می خواهی خوری از خوان زنبوران عسل
ابتدا باید تحمل زهر چندین نیش را

ملک دل را جای هر بیگانه ای دیگر نکن
پاس دار و خوش بدارش دوستان پیش را

عشق اگر در سر بگیرد عقل را بیرون کند
ای بنازم همت این عشق دور اندیش را


یحیی رشیدی

کفش های خسته از دنیا

کفش های خسته از دنیا
روی پله
روبرویِ درِ نیمه باز
جامانده است

خطِ باریکِ نوری
از شکاف در
بر سنگ های کفِ راهرویی تاریک
می رقصد

صدایِ تیک تاکِ ساعت
حواسِ زمان را گیج کرده است
و پرده
مثل آهی نیمه کاره
در باد می لرزد

رویِ میز چوبی
شمعی نیمه جان و
دفتری باز
با جوهرِ پخش شده و دستی
که نتوانست
آخرین واژه ی قلمش را
تمام کند...

کات....
زندگی آه می کِشد و می کُشد
آرزو به دلی را

پلان بعد
می لغزد نور در تاریکی ...

فریبا صادق زاده

وطن

تو را با زبان شعر آرزو کردم
در فصل دلبستگی‌ها
که برگ‌ها از خاطره می‌افتادند
و باد،
نام تو را در گوش کوچه‌ها زمزمه می‌کرد
مثل دعایی بی‌آذان
مثل آهی بی‌صدا!

تو را در غروب غربت نوشتم
با جوهر دلتنگی
بر دیوارهای پوسیده‌ی تهران
که هر ترک،
قصه‌ی یک مهاجر بود
و هر آجر،
دلی که از وطن جدا افتاده بود.

تو را در خیالات خویش
در پیاده‌روهای تهران دیدم
با چادری از ابریشم ایمان!
و نگاهی که از قاب پنجره‌ها عبور می‌کرد
مثل پرنده‌ای
که راه خانه‌اش را گم کرده باشد
در ازدحام برج‌ها و بی‌خوابی‌ها.

تو را در واژه‌ها پنهان کردم
در «دوستت دارم»‌هایی
که هیچ‌گاه گفته نشد
در نامه‌هایی
که هرگز فرستاده نشد
در شعری
که فقط برای تو سروده شد
و هیچ‌کس جز تو
نمی‌فهمد چرا
«دانشگاه»
گاهی شبیه «تبعید» است.

تو را با زبان نیما آرزو کردم
با وزن اندوه
و قافیه‌ی امید
با هجای بلندِ «رفتن»
و سکوتِ کوتاهِ «ماندن».

تو را در خواب‌های بی‌مرز دیدم
در قطارهایی که به سمت وصال نمی‌رفتند
در خیابان‌هایی
که به هیچ‌جا ختم نمی‌شدند
در چشمانی
که هنوز منتظرند
تا کسی از آن‌سوی مرزها
بگوید:
«من آمده‌ام،
برای تو،
برای شعر،
برای وطن.»


ارشاد احمد تاج پور

می‌جنگیم هر روز با کسی

می‌جنگیم
هر روز با کسی
یک روز با نفس خود
یک روز با حماقت
و یک روز با دشمن
اما با عشق،
به روشنایی نزدیک می شویم
مدام در حال جنگیدن
برای چیست؟
برای بزرگ شدن،
برای رشد
وانتهای مسیر
سعادت، منتظرمان است
باید بجنگییم تا بزرگ شویم،
تا سربلندو پاک
به سویش برگردیم...


مولودسادات عمارتی

بی‌تو

بی‌تو
باد
از لابه‌لای تنم
عبور می‌کند
پاییز
نامِ کوچکی‌ست
که در استخوانم

افتاده.

سیدحسن نبی پور

هر زمان با غم عشق تو ، در اینم به نوایی

هر زمان با غم عشق تو ، در اینم به نوایی
با دل و جان و تنم، این‌چنین سرد چرایی؟


لب تو بر لب ناز، و من به غم زردم
جان من گشته فدا و تو به تدفینم نیایی

عمر من رفت و تو ای کاش، شوی آگاه ز دردم
وه که دردی ز دل تنگم نربایی

شرح هجران و غم این سینه با تو بگویم
باورت نیست که این دل شده قربانی بلایی

حیف من خسته نشستم به هوایَت
ندانستم از اول که تو سرچشمهٔ بلایی

منوچهر فتیان پور

عشق رخت ای صنم، در دل آواره ام

عشق رخت ای صنم، در دل آواره ام
از شعف عشق تو عاشق و بیچاره ام
از ستم چشم توست، این همه آوارگی
از عطش لعل تو وادی خشکیده ام
سرو گل اندام تو، قامت رعنای تو
می کندش چون بهار این تن پوسیده ام
این کف ابر و سفید، این نگه پر خرید
بر آتشی می کشد ریشه پیچیده ام

وصل تو را گر دمی، وصله جانم کنم
از گذر عمر خود فارغ و آسوده ام
شعله شمع عشقت در دل من روشن است
بسوزد از آتشش، این پر پروانه ام
چهره ماه تو را گر که شبی بیینم
ز غیر چهره تو، فرو کشم دیده ام

امیرحسین اشتری

ای دل، به نقش شیشه چو افتاد چشم من

ای دل، به نقش شیشه چو افتاد چشم من
او رفت و سوخت، حسرت آن لحظه در زمن

گفتم به رنگ شیشه که جانم ز او پر است
گفتا که راه وصل نه اینجاست، ای غبن

دل را سپردم از نگهش، بی خبر به عشق
پنهان شدش ز دیده، و ماندش به جان من

نازش گذشت از نگهش، تا ز عمق من
چون ناله‌ ای ز عشق، نهان در دل سخن

مصطفی نجفی راد