دراستکان خالی نگاه تو
رماله ها
شبی
سحرنیامده
فال قهوه گرفتند
پروانه های کوچک نگاه تو
آنگاه
کنار پنجره
عصاره کمرنگ ماه را
درون قطره نم
بروی شیشه
نوشیدند
وتو
درسکوت شب
سحرنیامده
پیاده
ازکوچه های تنگ خیال
گذشتی
آنگاه
کویرخشک،
خاطره
قافله
گم کرده بود
راه
افق
غبارقصه ی لیلا
سراب،
یک غزل
ناشده آغاز
مجنون
فشرده ای از انقباض عشق
یک قطره
دراستکان خالی نگاه تو
آنگاه
کنارپنجره
پروانه های کوچک نگاه تو
میان تارعنکبوت سیاهی
بال بال
می زنند
وتو
درسکوت شب
سحرنیامده
بیدار
می شوی
ازخواب
جمشید أحیا
بادی که در شب میوزد، در کوچههای بی کسان
هر موج دریا میشود، همراز اشکِ آسمان
دل در هوای دیدنت، سرگشته چون باد صبا
هر لحظه نامت میوزد، با نغمههای شادمان
دوری ز نور روی تو، شب را سیاهی کرده است
هر واژه از سودای تو، افتاده بر دیوار جان
بینام تو این باغ دل، پژمرده در آغوش غم
هر برگ آن دیباچه ات، سرشار از آوای زمان
ای بادهی شیرین دل، ای روشنی در سینهام
با یاد تو هر لحظه شد، شعری به رنگ ارغوان
محمدرضا گلی احمدگورابی
این مرغ که بینی شده در دام و کمند
پایش به غل آشناست و دستش با بند
..
این تاک چنین قامت او خم گشته
از دوری یار دیده آسیب و گزند
..
این برگ که اوفتاده در پای درخت
چشمش به جوانه بوده فکرش پیوند
..
این دود که برخاسته از خانه دل
از اشک کباب آمده یا از اسفند
..
این شخص که خاک را ریخته به سر
مردیست که تازه مرده هستش فرزند
..
وان لب که به رنگ و رو شبیه است به گل
طعمش به عسل ماند و در مزه به قند
..
وین جامه که بینی که دریده ست از پشت
در پشت سرش نهفته است یک ترفند
محمدرضا گلی احمدگورابی
از نخست تنها زیستم
در آغوش مهر .
آرزوی لحظه دیدار
من را بر سر ذوق می آورد
تنها قد کشیدم
با او ، بی تو
باز یکه و تنها بودم
تو را در وجود ابرها یافتم
زیبا بودی و دل انگیز همچون بهار
در گذر بودی
بر بام من هم
چند قطره باران چکاندی
تنهایی من تنهایی تو
هر دو از یک جنس
ولی افسوس و حسرت
نه من پیش تو رسیدم
و نه تو به پیش من
تنهایی من ، تنهایی تو
چون سنگ و آتش است
نه تو من را درمان کنی
نه من مرحم زخم بی کسی
تو شدم...
تنهایی من ، تنهایی تو
آسمان را خجل از خود کرد
ماه تنها
ستاره تنها
ابر تنها
مهتاب تنها
تنهایی من ، تنهایی تو
از هر گوشه هیاهو
هر نکته صد غمزه
هر کرشمه عشق خریدار
صد حیف ازین بساط
تنها ناز نمودی
من در خلوت تنهایی
در انتظار یک طره مشک
از حلقه چشمانت
تنهایی من ، تنهایی تو
از ابتدا هم
قرار بر همین بود
نه من در این دایره
نقطه پرگارم
نه تو دایره وجود هستی
تنهایی من ، تنهایی تو
دو قصه با دو پایان
نه شروع من با توست
نه در پایان تو من هستم
چه کسی گفته
عاشقی دل سپردن است
دل و جان و دنیایم
در تنهایی ام
خلاصه گشت
پس من تنها
تو هم تنها
بیاد هم عاشقی
را مزه مزه کنیم
حسین رسومی
گاه
ساری می شود آتش
از بامگاه نگاهت
در نگاهم
گاه
به رنگ و رقص و رویا
آذین می بندی
شادمانه ها را
گاه
تکرار می کنی
در خم و پیچ شانه
عطر موج گیسوانت را
تا
یاخته های خون ببرد
به خمیره ی وجود
خبر خاطر خواهی را
که
تو شاه واره ی شعرمنی
در شکوه شب های
بعدِ دیدار
تو
صبح فردا را
به تلاطم می رقصانی
در بارگاه وصالی دوباره
میترا کریمیان
پاییز،
زنیست
با موهای افشانِ کهربایی،
که هر صبح
در آیینهی برگها
خودش را
از نو میبیند.
او
رنگینکمان را
از تنِ آسمان
میچیند
و به چای عصرانهاش
اضافه میکند.
سیدحسن نبی پور
پاییز،
معشوقهایست
که از آغوش جهان
رنگ میدزدد.
رنگینکمان،
تنش را
در گمگشتگیِ باد
جا میگذارد،
و باران،
رازهایش را
پیشِ هیچکس
فاش نمیکند.
سیدحسن نبی پور
چو شُکر گفتم از آن لحظه، جهانم گلشن است
هر کجا دیدم بلا، دیدم که در وی روزن است
هرچه آمد بر دلم، نعمت شمردم، شاد شد
زانکه در چشمان شاکر، زهر نیز آبِ یمن است
قطرهام، اما چو دانستم ز دریا آمدهست
سینهام آرام شد، جانم پر از پیراهن است
آفتاب از من نتابد گر نگویم شکر دوست
هر دلی بینام او، خستهتر از سوسن است
با قناعت میتوان بر تخت افلاک نشست
تاج شکر، ای پادشاهان، به از آن جوشن است
گرچه رنجی هست، در بطنش دلیلی میرسد
راز هر سختی به نزد اهل معنا روشن است
فاضل آن دم شُکر گفت و آسمان در رقص شد،
ذرهای شُکر، اگر دانی، کلیدِ ممکن است
ابوفاضل اکبری
می چرخد
مدام
آسیاب کهنه زمان
بی هیچ تبعیضی
جمعی را در ساحل عشق
بی هیچ اندوهی
بی صدا
می آزارد گوش های مضطربی مغموم
می ایستد
برامتداد چشمانی محبوس
می گریاندچشمان مظلومی
آهسته
می غلطد بر دوش عیالواری
تهی دست
می نوازد به شادمانی
مستی غافل
تکراری اند
فصل های سال
پیاده میشوم
بی هیچ ایستگاهی
مجید رضا تقی پور