پاییز امد

پاییز امد
آن فصل برگ ریز آمد

خزان شد
موسم باد وباران شد

درخت جامه از تن درید
تن را به بارش باران کشید
تنه و ساقه را با برف کرد سپید

خزان شد
‌ عشق عیان شد
شعر بجوش آمد
دل بخروش آمد
.....
فصل عاشقی آمد
وقت شعر و شاعری آمد

باغ چون طلا شد
باغبان از هرس کردن رها شد

مهر شد پدید
جشن مهرگان از راه رسید

روز با شب برابر شد
اعتدال پائیزی میسر شد
فریدون بر ضحاک چیره شد
راه و رسم کاوه سیره شد

بُرج سُنبله رفت و
بُرج میزان آمد
شادی و شعف به میدان آمد

میترا با چشمانی پر نور آمد
با جامه ی ارغوانی و دلی پر شور آمد

پاییز امد
ان فصل دل انگیز آمد

احمد پویان فر

حضرت پاییز آمد، شوکتش عشق است و یاس

حضرت پاییز آمد، شوکتش عشق است و یاس
برگ ها را عاشقانه کرده او زرّین لباس

هر نسیمش بوی یاری می‌دهد در کوچه‌ها
می‌نشیند در دل ما، خاطراتی بی‌قیاس

باد سردش می‌رسد از راه تابستان گرم
می‌تراشد از تن چوبین من، درد و هراس

برگ‌ها در پای او چون رقعه‌های عاشقی
می‌دهند از عشق پنهان، قصه‌های ناب و خاص

قطره‌های نم‌نم باران بر این برگ و درخت
همچو اشک عاشقی، جاری شود با التماس

شاخه‌های خشک و عریان، نقش سیمرغ امید
می‌کشد مارا به رویا، سوی اوج صد سپاس

کوچ مرغان مهاجر، قصه‌ی هجران ماست
از خزان آموختم رسم رهایی از اساس

از صدای خش‌خش برگش، نوای عشق و مهر
بشنو این آوای بی‌منت، که دارد انعکاس

این چنین مستی ندیدم در بهار و تیر و دی
می‌دهد پاییز بر دل، شوق عشقی بی‌هراس


معصومه حیدرپور

برگرد که با یاد تو دیوانه نباشم

برگرد که با یاد تو دیوانه نباشم
افسرده‌ی این قصه‌ی ویرانه نباشم

در کلبه‌ی من بار دگر نور شوی کاش
تا اینهمه دلتنگ تو در خانه نباشم

ای شمعِ فروزنده‌ی زیبای جهانم
رفتی که به اطراف تو پروانه نباشم

پایانِ پریشانیِ من باش که ای عشق
با کل جهان بعد تو بیگانه نباشم

از آتش احساس تو لبریز شَوَم کاش
تا یکسره در سردیِ کاشانه نباشم

مهدی ملکی

بی‌ تو دلِ سردترین عاشق و بیمار توام

بی‌ تو دلِ سردترین عاشق و بیمار توام
من هنوز منتظرِ وعده‌ی دیدار توام

من تنم سوخته در آتش هجران و غمت
تا ابد سوخته‌ی داغ شرر بار توام

هر نفس بی‌تو به صد فتنه گرفتار شدم
چون غباری به ره باد و گرفتار توام

گر چه صد زخم ز ابریشم مویَت خوردم
باز دل بسته به آن زلف ستمکار توام

خون دل ریختم از دیده به هر شام فراق
تا بدانی که ز جان وَاله و بیمار توام

هر کجا رفته ام از نام و نشانت گفتم
آگه‌اند کل جهان زینکه طرفدار توام

گر چه از من خبری در دل تو نیست کنون
من به اخلاصِ دل و عشق طلبکار توام


سجاد ممیوند

سفر کردم که از عشقت جدا شم

سفر کردم که از عشقت جدا شم
دیدم عشقی نمونده آخه از چی سوا شم؟

نه عشق و نه قلبی واسم نمونده
یادم اومد این دلو چطور سوزونده

نه عاشق نه من دنیایِ دردم
دیگه نیست اونکه میگفت دورت میگردم


سفر کردم که از یادم بری دیدم که میشه
عشق با هزار بی وفایی از قلب محو میشه

سفر اینبار به من بال و پرم داد
برد از یاد عشقو باد به سرم داد

نیستم پیش مرگت الان بالاخواهِ مرگت
منتظره افتادنِ آخرین دونه ی ِ برگت

دلم از ابر و بارون دیگه اسمتو نشنید
تو مهتاب شبونه چشمام غیر از تو رو دید

شدی با من غریبه مثل نامهربونا
به چشمام یکی شد زمین و آسمونا

نمیخوام برگردم نه اینکه بترسم
ته دنیا رو دیدم دیگه از چی بترسم ؟

بترسم از اینکه بگی حرفی نداری ؟
تو دیگه زمستون و برفی نداری
بعد از یک عمر تنها بودن
بترسم از اینکه بری تنهام بذاری ؟

تو رو دیدم تو بارون ؛ سیل و بلا تو بودی
نه موج سبز ؛ سیاهی به تن صحرا تو بودی

آره میشه ندیدت تو مهتابِ شبونه
میشه ننویسم برات شعرهایِ عاشقونه


علیرضا دربندی

پاییز

 پاییز
تنگاتنگ برگ‌ها
در آغوش عشق می‌لرزد

سیدحسن نبی پور ادامه مطلب ...

پرسیدم: چه هستی

پرسیدم:
چه هستی
چه می‌کنی
عاشقی
یا شاعر
گفت:
نه اینم  نه آن
من زخمی بازی عشقم
که تنها زبان سوختن را می‌فهمد.


سیدحسن نبی پور

شبی، بی‌آن‌که خود بدانم،

شبی، بی‌آن‌که خود بدانم، در همان حالِ همیشگیِ غرور و بی‌تفاوتی،
نگاهم در نگاهش گره خورد.
در چشم‌هایم، چیزی میان انکار و دلزدگی موج می‌زد؛
انگار می‌خواستم با نگاه، فاصله را حفظ کنم.
هر چند دقیقه، بی‌دلیل گوشی‌ام را روشن می‌کردم،
تا ببینم ربع ساعتی که قول داده بودم بمانم، گذشته یا نه.

لبخندهایم به اندازه‌ی حرف‌هایم بی‌جان بود.
می‌کوشیدم او را با هر آن‌چه خودم دوست دارم آشنا کنم،
نه از سر شوق،
بلکه شاید فقط برای آن‌که چیزی برای گفتن مانده باشد.

هر بار دیدنش، شبیه انجام وظیفه بود؛
نه دل‌سپردگی، نه اشتیاق.
اما نمی‌دانم چگونه،
در یکی از همان لحظه‌های بی‌تفاوتی،
خودم را در جایی دیدم که نه او بود، نه نشانی از خاطره‌هایش
فقط من بودم
و سکوتی وسیع و بی‌انتها.

آنجا دیواری نبود، مرزی نبود،
فقط خلوتی عمیق که در آن،
تنفر جای خود را به آرامش داد،
و انتظار، به درکی غریب از خویشتن.

و شاید، شاید برای نخستین بار،
خودم را پیدا کردم.
اما این بار، او را گم کرده بودم.
زیرا او، آن من بود.

هستی قنبری

کامم به تفاهم هامان تلخ است

کامم
به تفاهم هامان تلخ است
من تو را پسندم
و تو خود را
به حلاوت اختلاف
یکبار هم که شده
میهمانم نمی کنی؟
دو دستم وبال گردنمند
بیخ ریشِ صاحب را
به تار مویی، ز گیسویی فروشم
آن دو سر زلف به این دو سرِ چنگ
یکبار هم که شده، بدهکار نمی کنی؟
شهره شهر به خوش حسابی
به خدا که منم
گره به وامم تو نینداز
جانم به ضمانت گیر و
کامم به قند
روی این منِ خوش حساب
یکبار هم که شده
حساب نمی کنی؟
بی نامت حرام است
قلم برداشتن و
قدم نهادن
طواف کلماتم به گرد توست
سوی این کهنه مسلمانت
یکبار هم که شده؛ رو نمی کنی؟
قلمم خسته و
دستم لرزان و
دلم ترسان است
از کجا معلوم
به نمی کنی های این شعر خو نمی کنی؟


حسن رضا درویش پور