من و سکوت
دیوار و آویزهای کودکانه
شعر و کتاب و قلم و خورشید.
من و آسمان
صدف و مروارید و مهتاب.
زمین و گل و برکه و مرداب.
من و تنهایی آشنا
مثل صدای ستاره ی ولگردی
که می خواند.
من و حسی که فراموش شده بود
در عمق تاریک و ژرف خاطره ها.
دیوار
آری دیوار.
من و دیوار و پشت دیوار و پشت دیوارها.
من و آشنایی جای پایی که یادم نیست
عبور کدامین پری دیروز را
به رخ کودکان بودن می کشد.
من و حس
من و حس
من و سوالی مبهم:
چه گذشت بر من آخرین باری
که حین گذشتن از تنه ی نازک لحظه
در رودخانه ی هستی افتادم.
سحر غفوریان
غروبم ساحل و یادت چو دریا
همه موجی که میرقصی به نجوا
تنم آرام در جوش و خروشت
خیالت خون قلبم گشت و رگها
ببین باز اختران چشمکزنانند
به یادم آورد زلفت ز شبها
چنان غرقم به چشمانت که انگار
ز یادم رفته محنتهای دنیا
تو در یادی چو دریا سوی ساحل
که موج عشق تو دائم هویدا
مهدی مشرقی
تو رفتی و غمت اما هنوز اینجاست همراهم
تورفتی و نمی آیی، چرا من چشم در راهم؟
تو رفتی خستهام دیگر،ز ماندنهای انگاری
تو هم انگار می ماندی، من و تکرار تنهایی...
نترسیدی تورا آهم، جهان گرداند از رویت ؟
تو میدانی نگویم چشم وزان بالاتر ابرویت
تو می دانستی و اما چنین با من جفا کردی
تو می دانستی و من را، به دردت مبتلا کردی
من اینجا زیر رگبارم، تمام پیکرم خیس است
چنانیبیخبر از دلکه انگار تازه تاسیس است
حواسم نیست انگاری خودم را بردهام از یاد
خودم با دست خود اینک تنم را دادهام بر باد
به شعر رو کردهام تا تب ز دل شویم کمی اما
تمام شعر من اینک، به تب آلوده شد حتی
خبر دارم ز دلدارش وزان لب های خندانش
فقط خو کردهام با زخم، ندارم قصد درمانش
اگر تنها شدی یک روز، اگر از عشق رنجیدی
بیا تا پای تابوتم که مردم تو نفهمیدی
بیا بر شانه ام بگذار، سرت را، غصه هایت را
که من خاموشمیسوزم چو شمعیگفتههایت را
نمیدانی مرا هرچند، خودم هم خوب میدانم
که دانم دانه در دام و دل اندر دانه بنهادم...
فاطمه الهی شیروان
عشق مولا در دلم جاری شده
چون نگینی در دلم کاری شده
عشق مولا در رگم جاری شده
خون من از عشق او یاری شده
عشق مولا در سرم معنا شده
در تمام جان من پیدا شده
عشق مولا مَست مَستم میکند
از گناهان پَست پَستم میکند
عشق مولا شد همه جان و تنم
گنبد و گلدسته اش شد مَأمَنم
تقدیم به تمامی عاشقان امیرالمومنین
محمد پارسا
باد در آغوشم وزید،
پاییز، گرمای عشق را
پنهان کرد میان برگها.
سیدحسن نبی پور
پاییز طلوع خاطرات خفته در روان آدمی
پاییز چنگ بی رحم عشق
عشق شاعران خفته در خاک ....
طلوع ظرافت در حواس آدمی ...
غروب خواهش های افسار گسیخته در بشر
گَرد سِحر سکوت بر زبان ِ آدمی
و گَرد سِحر خوابی به بلندای نیاز بر جان آدمی
پاییز جوانه های برافراشته ی افکار نمور
و کنج تنهایی گزیدن هاست......
تکرار غم های ناتمام دیرین ....
زنده بگور کردن اضطراب فرداهاست....
آویختن دل به هر نسیمی
مژده آمدنش به همسایه....
تمنای بوییدن ِ عشق
نشانی از خاکِ باران خورده
هوس هجوم وحشی ِخاطره ها
و عمیق نفس کشیدن ِ عطر کاه گِل
جَستن از جا به اولین اصواتش
و جرعه ِ جرعه نوشیدن چای ....
پاییز شکوه باریدن ِ ذوق است
در آواز بی دلان ِ به ظاهر بیدار .......
مرجان امیری
آنقدر چشم انتظار ماندم برایت که مگو
آنقدر بغض میکنم هر شب برایت که مگو
آنقدر دل می کند هر شب هوایت که مپرس
آنقدر شعر وغزل خواندم برایت که مگو
آنقدر دلشوره دارم کی میایی که مپرس
آنقدر جان می کنم هر شب فدایت که مگو
آنقدر جا کرده ای در کنج قلبم که مپرس
آنقدر شب گریه دارم من به یادت که مگو
آنقدر ناگفته ها در سینه دارم که مپرس
آنقدر غم دارد این فکر وخیالت که مگو
آنقدر دل برده ای با چشم کالت که مپرس
آنقدر آتش زدی روح و روانم که مگو
وحید مشرقی
بهای یک نگاه
خیلی از تنهایی ام
بزرگتر بود
عمرم را پای یک نظر باختم
سوی هر چه
قدم برمی داشتم
ترنم آن نگاه
من را آتش میزد
با خودم سر جدایی داشتم
ذهنم آشفته
آن لحظه دیدار بود
دلم شرحه شرحه
جانم در شعله های
سرکش نیاز
جای خالی
او را در قاب چشمانم
حک نمودم
تا دیدار بعد
نقش عشق بر آن ببندم
بهای یک نگاه
آنقدر سنگین بود
که دوران سپری شده
در خاطرم
گنجانده نشد
و به امانت
به قلب زخمی خودم نهادم
بهای یک نگاه
آنقدر پریشانم کرد
که هیچ آرامشی
نتوانست مرهمی بر
حال خرابم باشد
خواستم فراموشش کنم
دیدم یادم نیست
لحظه ای بی او
بر من مجنون گذشته باشد
بهای یک نگاه
به درون وجودم
همچون پروانه در پیله
پیچیده است
آه مگر می شود
باور کرد
آن چشم نافذ
در معشوق
مرا این چنین بسوزاند
بهای یک نگاه
را خواهم پرداخت
او در ابتدا ماندگار شد
و راهش را به سوی
فردا پیمود
ولی من
با آتش زدن زمان
و خاکستر کردن
عمرم
بهایش را به گزاف دادم
بهای یک نگاه
شیرین است
ولی تلخی به یادگار مانده
در جسم و روحم
هرآنچه داشتم را
به طرفۀ العینی
به فنا داد
بهای یک نگاه
عاشق شدن بود
دل به نگاهش دادن بود
خرمن خواستن را
به نظر او رساندن بود
تقدیر از من
خجل شد
او رفت به دور دست
اما من همچنان
در همان لحظه
میخکوب مانده ام
بهای یک نگاه
اینقدر سنگین نبود
که سرنوشت هم
حریفش نشد
کاش نگاهم را درک میکرد
شاید می ماند و عشق من را
به دلش پیشکش می نمود
حسین رسومی
چشمانت دریاچهای از راز
که ماه در عمقِ آن غرق شده
من تشنهام اما نه برای ماه
که برای تمامِ دریاچه
حسین گودرزی