شب‌های بی‌تو

شب‌های بی‌تو
مثل صبحی پر از اشکِ بی‌صداست.
زخم‌هایم را
خورشید بی‌رحم می‌سوزاند و خشک می‌کند.
کاش دست‌هایت
لاله‌ای بود در سرمای زمستانم.
و آغوشت،
وطن داغی‌ست که تنم را می‌سوزاند.
نفس‌هایم در آن،
مثل رقصی در حریر تب‌دار است.
سرم را
چون بوسه‌ای نرم،
بر شانه‌هایت می‌گذارم.
و تنم،
در گرمای لمس تو،
بی‌تابانه به زندگی برمی‌خیزد.


سیدحسن نبی پور

پناهی نیست...

پناهی نیست...
چتر هم امشب ز بار ابر، شانه خالی کرد
هیچ جایی سایه بانی نیست
نور هم، چون سرابی سرخ بر کران خیس
آب هست ، جان را گواری نیست
فرصت رقصی میان قطره ها باشد به اما و اگر
قطره ها سردند و در جانم توانی نیست
در پس هر پنجره چشمان گرمی غرق خواب
نور هست ، باران هست ، اما رهگذاری نیست
جان به لب آمد در این شبهای باران و سکوت
میزنم سر نیمه شب از خانه ی آنی که نیست
فکرم آمد خواب اگر آید،کاش هم صحبت شویم
پلک بستم تا شوم هم صحبت خوابی که نیست
عاشقان واقعی از بام نخوت می‌پرند
من چگونه بپرم از تیغه ی بامی که نیست
عشق چون آتش، بیاید روح خامی میپزد
من شدم خاکستری در باد ، از خامی که نیست


بهروز بینا

بگو سیبی که خوردی ، قیمتی بود ؟

بگو سیبی که خوردی ، قیمتی بود ؟
در آن باغی که بودی ، الفتی بود ؟
به عذری فتنه را پایان چه خوش بود
اگر که باغبان را رحمتی بود...

درخت در باد خم شد
زمزمه‌ای در رگ‌های شب دوید
خاک بوی گناه گرفت
و تازیانه ی تقصیر
بی پناهی را
بر شانه‌ها کوبید


زمان ترک برداشت
و زمین از مدارش گریخت...

علی خیری

من در غبار ایستاده‌ام؛

من در غبار ایستاده‌ام؛
در میان انبوهی از تیرگی،
در حصار لبخندهای خشکیده،
و در چنگ حیرت‌های خاموش!
چنین می‌شود که جان می‌ایستد؛
نه کلامی بر جای می‌ماند،
و نه اشکی.
من پشت پرده‌ی رؤیاهایم را دیده‌ام؛
پشت پرده‌ی جان‌ بی سرِ رؤیاهایم را.
دیده‌ام که خونِ جاریِ رؤیاهایم،
مایعِ جانم را ربوده
و کرختیِ تا مغزِ استخوان
به‌جای نهاده است.
آتشی در قلبم زبانه می‌کشد،
آتشی که گذرگاهی به بیرون ندارد.
می‌سوزد،
می‌سوزد،
و می‌سوزد.
دیده‌ام چگونه این شعله‌ها،
خیال‌های سپیدم را
دود می‌کند و می‌برد هوا!

اما یادت باشد:
من فرونریخته‌ام؛
من ایستاده‌ام…


محمد مهدی رضایی

قلب من، خانه ی تو

قلب من،
خانه ی تو
و چشمانت، پنجره ای رو به ابدیت .
من از دریچه ی چشمان تو،
خود را به ابدیت پیوند میزنم .


محمد مهدی رضایی

که سکوت معنای رضایت دارد

راستی می دانید؟
که چرا می گویند
که سکوت معنای رضایت دارد
یا چرا
معنای نگاه دگران را
ز شادی می دانند
گاه هم می پندارند
درد بی مهری یار که بر دل دارند
ذره ایی هم بر دل او جای دارد
آه ! که پنداری
خود را به خواب و خیالی
زده اند
ما که می دانیم سکوت سر شار
از ناگفته هاست
ما که می دانیم هر نگاهی چه معنا
دارد
ما که می دانیم
که اگر یار نمی رفت
می ماند
جای بی مهری او در دل ما جای نداشت
و من اما
چندی ایست
از کسی
که سکوتی
مثل یک سوسن وحشی دارد
و نگاه و لبخندش
حس سرمای زمستانی دارد
و به دردی مثل داغی که شقایق
یا که لاله دارند
خو کردم
و صد افسوس
او نمی داند
شایدم می داند
نمی دانم من
که اگر روزی . مهر خموشی

ز لبان بر دارد
و نگاهش بوی بهاران گیرد
دل پر درد مرا جان
می بخشد
آه!
یادم رفت
من دلم را نزدش به امانت دادم
می دانم
باشد
دل من باز از شادی من
شاد می گردد
دل من می داند
که اگر نگاهش بهاری گردد
من از سر مستی و شوق
به بهارم
سلامی می دهم و می گویم
که بهارم
آمدنت به کشور جانم
مبارک باشد
شایدم همچو مجنونی
از پی لیلی ایم
سر تعظیم فرود آورم و
گویم
که بهارم
می دانی که تو لیلی ایم
شده ایی
تو همه جان و جهانم شده ایی
و در آخر می گویم
من در این
عشق نهانی می مانم
نه خطایی دارد نه گناهی
می دانم
آری می دانم
من در این شور و شوق و
مستی و عشق
تنهایم

اما من تنها
به صدایی و نگاهی و
لبخندی ز تو
عادت دارم
اری


شیدا جوادیان

چگونه میتوان از هنر گفت

چگونه میتوان از هنر گفت
برای کسی که بی هنری را فضیلت میداند..
ازعشق
برای کسی که هرگز عاشق نشده...
از رفاقت
برای کسی که رفیقی ندارد...
از زندگی
برای کسی که تمام عمر مرده ای متحرک بوده...
از تفکر

برای کسی که با آن قهر است...
از آزادی
برای کسی که هیچگاه طعم آنرا نچشیده...
از حظ بردن
برای کسی که در آیندهٔ خیالی زندگی میکند...
از خاک و ریشه و اصالت
برای کسی که تمام عمر را چنان برگ خشکی بر آب روان گذرانده...
و
از لذت رسیدن به فهم نادانی در مسیر دانستن،،
برای آنکه
در توهم دانایی
غوطه ورست..
آری نمیتوان گفت
تا زمانی که
ابزار درک و شعور
تجربه و مطالعه است..

عادل پورنادعلی

پاییز که می‌آید

پاییز که می‌آید
گام‌های سردش
آرام روی تنم می‌لغزد
و تو نیستی
که دستانت پناهی باشد
برای این پوست تشنه.
شب‌ها
با خیال لمس گرم تو نفس می‌کشم
نه برای عشق
برای آن نیازِ بی‌پایان
که فقط تو می‌توانی شعله‌ورش کنی
هر شب
هر شب
در تاریکی
آغوشت را تکرار می‌کنم
تا وقتی که تنم بسوزد
و تنها تپش یاد تو بماند
در من.


پاییز
تابستان خاموش بی‌تو
برگ‌ها
حرف‌های ناگفته‌اند
و سکوت
در آغوش خالی فرو می‌ریزد


سیدحسن نبی پور

در باران عشق، راهی جز فریبِ یاران نیست

در باران عشق، راهی جز فریبِ یاران نیست
مرهمِ ابرِ سواران، جز اشک‌هایِ پنهان نیست

هر قطره‌اش دریایی، در درون عَطشی از شوق
لیک در این مسیر،گزیری به جز پایان نیست

ابرِ غمت چو سیل آمد، بر قلوب عاشقان
اندوه مرا مرهمی،جز قطراتِ گریان نیست

ای عشق! تو آتشینی، لیک در دلِ سوخته
در پِیمانه ی دِل،جز سوزشِ عشقِ پنهان نیست

با این همه، در این دریا، غرقم به امیدِ وصال
کاین راه را فرجامی،جز بوسه بر افسان نیست

سجاد محمد شریفی