تصّور کن که سنگی گشته عاشق
چه معشوقی که بر او گشته لایق
یقین آبی روان آمد که بخشید
به قلب ِ سنگ ِ خارایی شقایق
چنان این گل به قلبش خانه کرده
که جسم ِ سنگیَش ویرانه کرده
اگر عاشق شدی اینگو شو یار
که آب این سنگ را مستانه کرده
جواد قنبریان
امروز که فصل غزل و گشت و گذار است
هر شعر قشنگی گلِ پیوسته بهار است
صد پنجره پیداست به هنگام نگارش
در بسط سخن قافیهها جای قرار است
آن وعده که کردی بدهی کام، همینجاست
چون شعر ترم حاوی لبخند نگار است
من جرعه ای از ناز تو نوشیدهام امّا
یک قسمت از آدابِ طرب، رقص و کنار است
آنقدر لطیفی که دلِ مستِ تماشا
بی مهر تو هر جا که رود باز خمار است
نجوایِ خوشِ وردِ زبانِ شبِ مستان
با لطف شما مونسِ موسیقیِ تار است
من جوهر اسرار به یک جمله نوشتم
دل تشنهی دیدارِ رخ و جلوهی یار است
علیرضا حضرتی عینی
آهَم بگیره یا نگیره،
تو دستای ِ تو یه خار اگه بِره، من دِلَم میگیره
هَمین شَبا یه بار میام به خوابت،
میگَم که بیشتر از قَبلَن میخوامِت
باشه، قَبول، تو بُردی،
راستی ٫ ببینم تو خوبی؟
هه … منو که هر کی دیده
پرسیده چِه به روزِ خُودِت آوردی؟
آی ….نَکُنه یکی دیگه رو دوست داری؟
اونَم میدونه چِه غذایی، چِه گُلی، چِه رَنگی رو دوست داری؟
خُدا داره سر به سرَم میذاره انگار،
یه چیزایی بینِ ما شُده سَد، شُده دیوار
جونَم فدایِ تک تک ِ تار موهای سَرِت ، میشه بَرگردی؟
میشه جَوابِ سَربالا نَدی؟
هی نَگی «قسمت نبوده »با خونسَردی؟
با کدوم قُرصِ اَعصابِ دوزِ بالا آخه این روزایِ من بگذره؟
کاش بیشتر توضیح میداد
اونی که به زبون ِ آدم انداخت (اینم میگذره…)
آرزو حاجی طاهروردی
برای خودت چای بریز،
بخارِ آرامَش را بنوش
پنهان در عطرِ هل،
به لحظه بسپار دلت را.
اکنون، تمامِ جهان است،
غمها را بگذار برای دیروز
و فردا را بسپار به باد.
قسم به زیباییها،
دل اگر به لحظه گره بخورد،
آرام میشود…
میعاد_عصفوری
در درونم حرف دلتنگی زمزمه سر وا می کند،
قرار روزهای تلخ من، تو ره به سوی کدام دیار شتافته ای،
که من با همه صبوری هایم، بی تابتر شده ام
دلبرک شیرین، شبی را به یاد بیار که زمزمه لبم، خدایا خدایا بود…
و من در امتداد جاده چشم به انتهای مسیر دوخته بودم،
صدای جیق اشک هایم، گلویم را خفه می کرد،
من مهمان نبودنت بودم،
ولی دست از جستجویت برنداشته ام،
حتی همین اکنون،
در جای جای زندگیم رنگ خنده هایت پیداست،
فقط قبول نمی کند نبودنت را.
و در سنگینی شوک تلخ آن شب ؛
نفس هایم بی قرار بوی «مادر» است.
مهسا قاسمی
تکه ای نان
نقش بسته
روی بوم
ظرفهایی رنگی از جنس بلور
رنگها ، آبی سفید و نقره ای
طرحهایی روشن از عمق وجود
یک هنرمند ایستاده روبرو
دستهایش سبز
دیدگانش مست
زندگی را رسم کرده
پیش رو
یک جهان با رنگ و بوی سادگی
یک جهان با طرحی از دلدادگی
دل به نقش و رنگ و بومش داده او
دل به طرحِ ذهن و جانش داده او
یک هنرمند ایستاده پر غرور
سمیه کریمی درمنی
کلبه سرد و خاموش
قاب بدون عکس
تابلوی سفید بی نقش
گل سرخ عشق
حکایت کننده یک
چیز غم انگیز است
آن هم غمخانه عاشق
کوچه بن بست
درخت اقاقیا
بدون قرار عاشقی
یک فنجان چای تلخ
بدون شرح
قلب یخ زده
دل رنجیده از زمان
حکایت یک چیز است
غم خانه عاشق
تماشای غروب ماه
ندیدن شبنم
بر روی گلهای اطلسی
سلام بدون پاسخ
درونی شعله ور
عشقی دست نیافتنی
آرزویی کوچک
به اندازه یک لحظه
دیدار پشت پنجره
حکایت یک چیز است
غمخانه عاشق
نبود غمخار آشنا
نبود قطرات باران
بر گونه معشوق
نبود دفترچه خاطرات پنهانی
نبود اشک شوق وصل
نبود یک جرعه می ناب
حکایت یک چیز است
غمخانه عاشق
آمدن پاییز بجای
بهار و تابستان و زمستان
برگ ریزان لحظات عمر
در واپسین نفس
نداشتن قصه تلخ و شیرین
سنجاق سر فیروزهای
در گوشه طاقچه فراموشی
حکایت یک چیز است
غمخانه عاشق
خواهم پذیرفت
غصه قصه نانوشته
نبود معشوق دل داده
سفره بی رنگ
دل رنجیده از روزگار
من عاشقم
عشق پنهان از معشوق
نداشتن فرصت
برای اندیشیدن
که عاشقی را آموخته ام
یا اینکه بازی کودکانه
ذهن آشفته یک مجنون
بیش نیست
من در غمخانه عاشقی
تنها به دیدن انتظار نشستم
بالاخره لیلی از کوی مجنون
خواهد گذشت
آن گاه خواهد دید
عاشقی چه طعمی دارد
من دیگر از این
غمخانه عاشقی
خواهم رفت
و قصه عاشقی من
به یادگار بر روی دیوار
این غمخانه عاشقی
خواهد ماند
حسین رسومی
نگاهت آرامشم هست و دلت دریا
من از این طرز نگاهت میترسم
طلب و طالب یارم، برود صبر و قرارم
مهربان! گر تو باشی و نباشی حال در کنارم
هر دم از هم با خبر، یار هم و همسفر
من از این دوری و بی خبری هایت میترسم
گفته بودی و گفته بودیم آرامش و جان همیم
من از این بیم صدایت میترسم
من نگویم دل به دریا بزن و بیا یارم باش
من چی گویم؟ خود واقفی که شدی جان و جهانم
قصه شیدایی و دلدادگی کردم شب و روز
من از این شبهه و شک دلت میترسم
تو شدی یار دلم، سحرِ شب تار دلم
من از این احساس میان دو راه ماندنت میترسم
علی رضا احساس
پاهایت را
به پیشانی بلند دیوار چسبانده بودی
و کشتی از روی دستهایت میگذشت
هنوز حرفهای درگوشیات
با جزیرهی آدمخوارها
تمام نشده بود
که من
بوی حلوای بادبانهای کاغذی را
شنیدم
انگار مرگ
از دندانهای اسفنجیات
سبقت گرفته بود
اما در همان آغاز
در تنگنای نخاع گرفتار شد
حالا دیگر
نه از موج خبری هست
و نه از عبور باد
فقط صدای خرد شدن دهان خلیج است
که در آب میپیچد
و از آن
خاورمیانه بیرون میریزد
فروغ گودرزی