در هم فرو رفتم تا بگذرد این روزها
درمانده و دلگیر میگذرد این روزها
در این گذران عمر فکرم به فراق تو
آزادی از این روز ها فکرم به فراق تو
دوس داشتنت اصلا ازیاد نخواهد رفت
هرچند که در این روزها درمانده ودلگیرم
کوته نظران گویند این عشق حوس بوده
اما حوس هرگز مجنون نخواهد شد
دور بودن بین ما ماهی و دریا بود
هرچند که اشک در آب دیده نخواهد شد
محمد کریم آبادی
پرندهٔ بهشتی،
تو را دیدم
در دل سبزیها،
کنارِ جویباری
که لبریزِ صدا بود.
رنگت،
نارنجیِ آفتاب،
آبیِ پرواز،
و سبزیِ آرامش بود.
میگویند فاصله درمان است،
امّا زمان از من گریخته،
و نخستین دیدارت
هنوز
در گوشهٔ چشمم
آشیانه کرده است.
طیبه ایرانیان
ما بد بودیم و انگ بدنامی بنام زمانه زدند
شمع سوخت اماعاشقی را بنام پروانه زدند
عشق چه غریب بوده در میان آن مردمان
چون به مجنون بینوا برچسب دیوانه زدند
تازیان صدمهمل وخرافه به خوردمان دادند
به رستم وشاهنامه مهرکذب وافسانه زدند
شیخ چه کردید با مسجد ما ؟متروکه شده .
آری روزی تهمت بی دینی مابرسرمیخانه زدند
بستنددر میخانه و هر کوی شد مسجدومنبر
زان آن بالا رفته وخود صحبت رندانه زدند...
که ما خود طاهر و عاری زهر گنه ومنع و حرامیم
و شلاق ندامت بر سرآن شوریده ی مستانه زدند
داودچراغعلی
هر شب
وقتی چراغها خاموش میشوند،
سکوت
چون پتویی سنگین
بر سرم کشیده میشود.
اما این سکوت
ساکت نیست؛
پر از پرسشهاییست
که هیچ دهانی آنها را نمیپرسد
و هیچ گوشی
آنها را نمیشنود.
میپرسم:
چرا هنوز ادامه میدهم؟
چرا پاهایم
روی زمینی راه میروند
که هیچ مقصدی ندارد؟
اما پاسخ
همیشه در تاریکی حل میشود،
مثل جوهری
که در آب رها شده باشد.
دیوارها،
گاهی صدا را بازمیگردانند،
اما پژواکشان
بیکلمه است؛
فقط تکرار ناقص نفسی
که نمیداند
از کجا آمده و به کجا میرود.
من
بر صندلی مینشینم
و به این پرسشها گوش میدهم
همچون کسی
که به باران گوش میدهد
اما هیچ قطرهای
زمین را تر نمیکند.
خودم را میپرسم:
کاش میشد اندکی فراموش کنم.
کاش میشد
ذهنم را چون تختهای پاک کرد،
اما این ذهن
پر از خطهاییست
که با میخ بر سنگ حک شدهاند.
هیچ بارانی
نمیتواند آنها را بشوید.
هر پرسش
چون پرندهای سرگردان
در سقف خانه میچرخد،
اما جایی برای نشستن ندارد.
و من،
چشم به گردش بیپایانشان میدوزم
تا شاید روزی
یکی از آنها بر شانهام بنشیند
و جوابی را در گوشم زمزمه کند.
اما نه
هیچ پاسخی در کار نیست.
فقط صدای ضربان قلبم است
که در سینه میپیچد
و یادم میآورد
که هنوز در این سکوت
زندهام،
و همین زندهبودن
پرسشی بزرگتر است
از هر آنچه پرسیدهام.
علی حکمت اندیش
شرحی منتظر است تا بگویمش
اختیار دست همین پاییز است
کدوها چرا تنبل شدند میدانم
این جادوی خواب در جالیز است
گلایهی یک گلایل سفید از زردی
امیدش به خاک حاصلخیز است
چیزی برای از دست دادن هیچ
طبیعت در حال بپاش بریز است
خدا نکند تلخ شود چیزی پاییز
که یاد خاطراتش بسیار تیز است
اِ پنجره ناگهان باز شد چه جالب
باد عاشق کاغذهای روی میز است
در همین لختی شاخهها خواهیم دید
چرخ ریسک چه بافندهای تمیز است
و خیابانی که میزبان برگها نشود
عابرش زمستان هی مریض است
عجب خاصترین جلوهی این رخداد
طول پرریزی مرغ عشقها عریض است
و دهانم خیس وای که از دست خزان
سمت من بارش شعرهای غلیظ است
مجتبی سلیمانی پور
تو... خواهرِ پاییزی؟
که امواج گیسوان دارچینی ات
همراه نفس هوا می رقصند
انار لب ات به تبسم ، حقه می شکند
و خشکی چشمه سار نگاهت
حافظه ی بهار را جاری می کند
تو... دختر پاییزی؟
که عسل چشمانت
آفتاب صبح مهر را می ماند
تو آبان را
در دلم به تلاطم نشانده ای
و با آذر آغوشت،
عاشقانه های سرخ را
در شراره های اثیر خورشید
به اسارت کشیده ای...
یا... خودِ پاییزی؟
که غروب ابری ات
از چشمانم می بارد و
شبِ رفتنت
به بلندای یلداست
من از تیغ تموز
تاب پاییز را سزاوارم
توکیستی؟
که بعد از رفتنت
لابلای بهمن
چشم به راه اولین بنفشه
برای آویز کنار گونه ات
می مانم...
میترا کریمیان
وقت سحر زد به سرم .سر بزنم به کوی دوست
چنگ زنم به چنگه پیچ گلاب موی دوست
راه جهاد بسته نیست. تا که بشویی به خون
جان ندهی جان من .نیست طلب
گوی دوست
نرگس شهلای دوست. فتنه به عالم
زده
چشم گشایی عزیز. بنگری ابروی دوست
چرخ زنان نعره کشان.کعبه فشان با
گلاب
میروم و میدوم.به هر کجا سوی دوست
روشنی چشم من.خاک رهت توتیاست
دیده کنم فدای .چشم که هندوی دوست
مسعود پوررنجبر
از کجا آمده ایم ؟
خاطرمان نیست...
که بودیم؟
نمیدانیم
گویی ناممان را...
پیش از ما دفن کردند
از چه سخن میگویی؟
سایبانِ جورَت کیست؟
ما در جستجویِ منطقِ کیفرت
تو گریزانی از تأمل بر کردار خود
ما حتی نمیدانیم چه بنامیم...
تبعیدیانِ دین را
تو سیرابی از جام خونهای ریخته...
بر شعله ی جهلِ یقین
ما با آه دیده شمعی میافروزیم
تا کسی گم نکند امید را...
در تاریکی عیانِ پایان تو
تو اما با نیشخند تلخت...
از سرمای آن به خود پیچیدهای
رخسارمان را ببین...
همه دود زده و از یاد خود رفته
از غلطیدن در هیزم این سوگنامه
ماندهایم ...
چگونه نیستی مان را پرده بکشیم؟
از بیگانگی با خود ضجه بکشیم؟
ما را دیگر میل نفرت نیست
بگو چطور از قفسِ دوزخت...
پرندگانِ باخته بال را...
ذوق پروازی دوباره ببخشیم؟
برای پی بردن به غایتِ هستی...
ما را نیست مجالی
بگو چگونه خاطراتِ دورمان را...
جانی دوباره ببخشیم؟
ما را با خویشتنِ خویشمان...
غریبه ساخته ای
بله، تو صدای بیدارمان را...
با حریق خودکامگی ات...
خفه کردهای
ما را به ستوه آوردهای...
بر برزخِ دین خود
آرزوهامان که هیچ...
حیثیتمان را هم...
روانه سیلِ عقیده خود کردهای
بگو چگونه این گمگشتگی* را...
از مرگ بازشناسیم؟
بقایِ سردمان را...
با زخمهای دیگری همراه سازیم؟
درد، چیست این واژه؟
برایمان از معنا تهی گشته
نهادمان را فرسوده و...
ما را با تصویرمان ناآشنا کردهای
آخر ای سفاکِ مجنون...
تو...
تصویر را برایمان بیمعنا کردهای
دیگر فهم این درماندگی بیهوده است
تو مردگانی را سپر بلای خود کردهای
نه تنها انسان...
انسانیت را قربانی آیین خود کردهای
سرنوشت...
چند صباحی ست که بر ساحلش...
از نفس افتاده ایم
اما چرا ما سمبلِ تباهی شویم؟
بیاییم آوازِ آزادی شویم
آه...
چه پندار محالی...
شاید عاقبت باد بوزد... اما
هوایمان را خنک نخواهد کرد
اصلاًهیچ خدایی دیگر...
این حیوان را انسان نتوان کرد
شیرین هوشنگی
دیدی که چگونه رها شدم
از بُغضِ پنهانِ توقّع؟
چسبید دستهایم
به ترنّمِ دستهایت
به زیباترین نوازشِ دنیا
بلورِ اشکهایم
روی صورت خاکستریام
پایین نمیآید؛
تو آمدی
بلور جاری شد
روزهای روشن در پیش است
طیبه ایرانیان