سکوت پس از عشق

سکوت پس از عشق
رها
دیگر نه انتظارِ تو دارد سرم، برو
خشکیده شوق در دلِ چشمِ ترم، برو

ماندم به پای خاطره‌ها، خسته، بی‌صدا
دیگر تو‌نیستی زجان عزیزترم، برو

هرچه که بود، سوخت و گذر کرد بی‌صدا
دیگر چه ماند ؟ از دل و از جگرم برو

من عاشقِ سکوت شدم، بعد از این همه
تو اهل رفتنی نزن به خنجرم؛ برو

عمری برای عشقِ تو، خاکِ رهت شدم
دیگر توان و تاب نماند، از برم برو

آن‌کس که دل به سایه‌ی بی‌مهری‌ات نهاد
اکنون بریده از تو از سرم ، برو


فرزانه رها

چَند گاهی زِ خود رَفتَم بِه بیرون

چَند گاهی زِ خود رَفتَم بِه بیرون
هَمِه طاووس و کَبکُ و باز دیدَم
بُطِ مُحتاطِ تَن سَجادّه بَر آب
هُمای را سایِه ی پَرواز دیدَم

نَداشتَم اَز جَهان هیچ اِطِلاعی
قَقَط کوفی پُر اَز اَفسانِه بودَم
بِه خوابِ تَلخِ سیمُرغِ زَمانِه
بِه وَهمِ طِیرِ خویش فَرزانِه بودَم

بِه پایانِ نَشورِ بَرگِ عُمرَم
بِه دُنبالِ سَرِ آغاز بودَم
بَرایِ کَشفِ ثِروَتِ بَهرِ وجودَم
بِه دُنبالِ نوکِ هَرِ غاز بودَم

اَگَر هَمواره حِرصِ عالَمَم هَست
فَقَط داغ بَر دِلَم می مانَد و بَس
وَگَر خواهَم بِرانَم تا نَهایَت
فَقَط زاغ بَر دِرَخت می مانَد و بَس


سینا بویری

مرا دریاب غمگینم، همه دردم کجــــا چینم

مرا دریاب غمگینم، همه دردم کجــــا چینم
مرا دریاب تنهایم، شلوغی گرچه می بینــــم

در این غمگینی تنها خــــدا چون آمده اینجا
همو بس است مرا دیگر، خدابنده نمی بینم



رضا اسمائی

باید برای دیدنت یکبار ابریشم کنم

باید برای دیدنت یکبار ابریشم کنم
صد پیرُهَن دارم ولی باید به تن مَحرَم کنم

آن بلبلِ مَدهوشِ من با چشم های هیزِ ظن
آری قفس آورده ام باید دَرَش محکم کنم

خورشید سوزان گشته بود وقتی نگاهت را ربود
یک سطلِ آب آورده ام، باید تبَش را کم کنم

یک روسری بر روی تو باید نبینند موی تو
هر کس نگاه بد کند باید دلش آدم کنم

تو فرق داری با همه از جنس آب و آینه
دردی به جانم آمده صد بوسه ات مرهم کنم

از دوستان و آشنا بُبریده ام تا انتها
با یک ندا و صد دعا تنها تو را همدم کنم

از حال و احوال پسر، پرسیده نامت را پدر
انگشتری از جنس زر، نام تو را خاتم کنم

یک پنجره رو به خدا، حرفت برای من دوا
گر از دلم گردی جدا، تا انتها ماتم کنم


رضا حقی

خواستم تا که غمم را بتکانم با شعر

خواستم تا که غمم را بتکانم با شعر
رخصتی تا که دل از غم برهانم با شعر
بنشین در بر من تا سر دل باز کنم
غزلی از دل دیوانه بخوانم با شعر

علی کسرائی

افق لباس وارونه بر تن کرده است.

افق
لباس وارونه بر تن کرده است.
این بار
قایق‌ها نه بر پهنه ی آب
بلکه بر شاخه‌های شکننده ی آسمان
پارو می‌زنند.

و ماهی‌ها
در آسمان آبی بی‌ریزش
لانه ساخته‌اند.

من
در آینه‌ای ایستاده‌ام
که پشت آن، جهانی دیگر آغاز می‌شود.
جهانی که در آن
سایه‌ها پیش از آفتاب می‌آیند
و ریشه‌های درختان
به جای فرو رفتن در خاک
در هوایی رقیق و ترسو
شناورند.

کبوتری که از کنار پنجره ام می‌گذرد
خواب سنگ را می‌بیند
و سنگ
سبک‌وزنِ یک نغمه
در رودخانه ی زمان فرو می‌ریزد.

من چه دانستم؟
افق یک خطِ فرضیِ ساده نبود.
افق چهره ی وارونه ی هر چیزی بود
که می‌شناختم.

در این سکوتِ وارونه
پاهایم از زمین جدا می‌شود
و افق
مانند قاب کهنه ی عکسی
از دیوارِ حافظه
پایین می‌آید
و در دستانم
خاک می‌شود.


مریم نقی پور خانه سر

یاد داری آن غروب سرد رفتن را

یاد داری آن غروب سرد رفتن را
که حسی شوم در رگهای بودن جای خون میرفت ؟
همان غمگین غروب سرد پاییزی
که مقدم روب یلدای جدایی بود .
تو پرسیدی ز من :( با اضطرابی خفته در عمق صدایت )
وعده دیدار بعدی را
نخواهم برد از خاطر ولی من پاسخ سنگین و تلخم را
که گفتم : وعده دیدار ما ای نازنین صبح قیامت
عشق من بدرود
( غمی وحشی در اعماق صدایم ناله سر میداد )
و تلخای جهنم در دلم جوشید از این ناروا این تلخ تر پاسخ


سید محمد اقبالیان

چشم در چشم تو افتاد دلم، شور گرفت

چشم در چشم تو افتاد دلم، شور گرفت
لحظه‌ای دیدن تو، عمر مرا نور گرفت

باد پیچید به گیسوی تو، آوازش را
موجی از نغمه و نازت، سمن و سور گرفت

دل بریدی و نپرسیدی از این سینهٔ تنگ
که چه آتشکده ای در دل رنجور گرفت


ماه از چهرهٔ شب رفت، تو بودی باقی
این غزل با نفس نام تو، منشور گرفت

ای که آن سایهٔ لبخند تو بر بخت خزان
هر که دل داد به عشقت، غم رنجور گرفت

محمدرضا گلی احمدگورابی

عشق.....

عشق.....
بوی رطوبت زمین پس از نخستین باران پاییزی است.
و من
در حیاط خانه مان
قد می کشم به سمت آسمان.


حسین گودرزی