دمی در خلوت خود آرمیدم

دمی در خلوت خود آرمیدم
ز حُزن خود درون خود خزیدم

به خوابم آمد آن یکتای قادر
ز خوشحالی به دندان تن دریدم

به سویش چون که عزم رفتنم شد
بدیدم او شدم ، او در تنم شد

نشستش بر سرِ آبشخورِ دل
به پرسیدن چو وقتی مُغتنم شد

نگاهش کردم و در او شدم محو
به دل گفتم به دل گویش مرا عفو

چنان لبخند زیبایش مرا دید
که یادش رفت زبانم صَرفُ هم نحو

به آوایی شبیه چرخش باد
هوا اویَست و نِی است آدمیزاد

خدا از خود سوالِ من بپرسید
منم حیران کنارش گشتم ارشاد

بگفتا هی سوال و پاسخش داد
به من معنای هستی داده او یاد

در آخر گفت من را ، راوی ام باش
بکن این پرسش و پاسخ تو ایراد ؛

الهی با تو بودن در چه باشد؟
بدی از خود زُدودن در چه باشد ؟

مخور از دست گمراه‌ چون منی حرص
بگو ایمان مُتقَن در چه باشد

مرا نیکی به راهِ خود نشان ده
برای نیک تر ماندن تو جان ده

چو نای حرف زدن دارم سِپاسَت
ولی نایَم بگیران و اَذان ده

اَذان آمد که ای معشوقه ی من
تو قوتی دِه شَوَد آذوقه ی من

تو گر دستی ز همنوعت بگیری
تماما میشوی مغروقه ی من

جهان تا عشق باشد ، جان بدارد
کسی عاشق شود کو دان بیارد

همانا دانِ عشق ، شادی خلق است
کَسی چون مومن است شادی بکارد

رضا اسمـــائی

راحت که نیست

راحت که نیست
برای چشیدن آزادی ، باید معنایش را فهمید
برای فهمیدن ، ناگزیر از تجربه ی اسارتیم
چون به دنبال آزادی که بودم ،
او به من آزادی داد ،
ولی من اسیر او شدم ...


رضا اسمائی

امانتدار یک قدرت ز ســــــــوی خالق خویشم

امانتدار یک قدرت ز ســــــــوی خالق خویشم
که شاهنشاه این گردون ز بهرش آیدش پیشم

خدا خواهد امانت را به اهــــــــل دل روا دارم
کمان و تیر و شمشیرم هراســد از بُن و کیشم

مرا دردی خدا داده که مرهــــــــــم آورد نیشم
خدایی را خدا داده به برگ و ساقه و ریشــــم


چه سان کوته نگر هستند که می آید مرا عارم
مرا مُردن عزیز آید خدا داند که من بیـــــــشم

رضـــا اســـــــمائی

من از آغوش سست و راکد و سرد

من از آغوش سست و راکد و سرد
می هراسم چون ؛
به سستی می دهد بر باد مِهرم را
و می‌ گیرد تمام گرمیِ خون وجودم را
و راکد بودنش ، رود وجودم را بخشکاند

من آن کوه بلند و استواری را دلم خواهد
که نالرزد و محکم بر زمین ماند

چو هر سان من هوایم بود ؛
به چشمانم بگیرم من ،
نوک آن قله ی آزاده ی او را ...

من آن رود پر از شوق و
به دریا وصل شده خواهم‌ ؛
که هر جایی که او جاریست ؛
می نازد و میخواند چُنان آهنگ عاشق بودنی ساری ...

چو‌ هر سان من هوایم بود ،
توانم در وجودم من کشم ؛
یک قطره از دریای پایانش

که این دریای پایانی ،
ندارد انتهایی بسته و خاموش ،
به اقیانوس پیوسته

و رنگ آبی سطح قشنگش هم ،
در آئینه چو رنگ آبی هفت آسمان ماند ...

من از آغوشِ آرامی ؛
فقط یک تکه از آن کوه
و تنها جرعه ای از رود را خواهم ...


رضا اسمائی

او جهان دارد ، جهان بیند ، جهــان

او جهان دارد ، جهان بیند ، جهــان
من که جان دارم و جان بینم و جان

او جهانش پر توهم ، پر غــرور
پر توانَست جان من پُرتر ز نـور

او جهانش پر ز مکـــر و آتش است
جان من کابوس تلخ خوابش است

در جهانش تاج او افتـادنی است
تاج من در جانم اما ماندنی است

در جهانش قدرتش از زر بُود
مِهرِ جانم از تمامش سر بُود

در گمانش حکمِ کاغذ ثابت است
لیک ناداند مرا جان کاتــب است


رضا اسمائی