ای عشق تو برس که کنون وقت رسیدن است
از این جهان و این قفس دل را بریدن است
ماندن درون حبس زندان در صلاح نیست
وقتی بالهای تو از برای پریدن است
آباد کن کویر دل را با شکوفه ها
زودی به باغ ما دَمِ گلْ بوسه چیدن است
دنیا بدون تو برای من حکایتش
قصّه ی دور کوزه ای عمری دویدن است
در ثبت نبض هر قدم از پای توست که
این قلبِ بی قرار، هر دم در تپیدن است
گاهی اگر شکایتی کردم گلم بدان
که قصد، حرف از دهانت در کشیدن است
آخر لب تو چون به گفته باز می شود
انگار که مسیح حین جان دمیدن است
گفتم همه نگفته ها را گر چه حرف من
همچون مثال قطره بر سنگی چکیدن است
امیر جهان آرا
صبحی که هنوز اسمی نداشت،
پرندهای آمد
و روی شاخهی خشکیدهی من نشست.
باد، بیهیچ دلیلی میرقصید
و ابرها مثل نامههای ناتمام
در آسمان پخش بودند.
گفتم: «تو کیستی؟»
او آوازش را خواند
بی آنکه پاسخم را بدهد.
و بعد، با نوک کوچکش
شروع کرد به کندن خزههای فراموشی
از پوست تنهام.
من، درختی بودم بیفصل
بیبرگ، بیریشه، بیتماشا.
اما چیزی در چشمان او
همچون بوسهای از بهار
در عمق زمستانم نشست.
روزها گذشتند،
و هر صبح،
پرنده میآمد
گل کوچکی میآورد
میکاشت در میان رگهای من.
یک روز،
از من عطری برخاست،
و آنگاه دانستم:
عاشق شدهام.
ابرها این داستان را شنیدند
و به شوق گریستند.
بارانی که بارید
نه برای زمین
که برای عاشقی بینام بود
در تنِ چوب،
در دلی که هنوز صدا نداشت.
بهار بیدعوت آمد.
در گلویی که سالها
هیچ پرندهای آواز نخوانده بود،
نسیمی پُر از واژه وزید.
تو آنروز آمدی.
با چشمانی که جهان را سبز میکرد
و دستی که گل را از پرنده گرفت
و بر سینهام چسباند.
و گفتی:
«چه درختِ عجیبی،
انگار کسی درونش آواز میخوانَد.»
تو رفتی،
پرندهات هم رفت.
اما گلها ماندند،
ابرها هنوز گاهی
خاطرهات را باران میکنند.
اکنون
درختی هستم در حاشیهی یک خیال
که هر بهار
باور میکند
عشق
از بالِ یک پرنده
آغاز میشود...
داود عباسی
صبور اَست و شَکیبا، باشَد آن ذاتِ، یگانه
کِه باشد روزِ سَختی ، آشیانه
همه جا هست و نیست با یک نگاهی
همه را درگهش بینی ، پگاهی
ز مال و ثروت و ملک بی نیازی
هَمه جا، هَست و ما، در آن نیازیم
همه خوردند از آن در ماه و سالی
نبردند با خود و گور تا به حالی
شدند جمعی در آسایش به جایی
پَریشان گَشتَن و جَمعی ، به حالی
ز مال ، اندوزیِ برخی ، شتابان
نخوردند، مال خود ، با سیرت جان
به خوردند مال مردم را چه آسان
ولی با خود نبردند، روز پایان
ابراهیم معززیان
عشقِ من، جانِ من، جانی از جانانِ من،
بیشک تویی تکهای از روحِ سرگردانِ من.
دلنشینترین رویای من، خانهی امنِ گلزار من،
شوریده بین حالِ مرا، حالِ منِ دلبسته را.
حرفی بزن، جانِ دلم، چیزی بگو، ماهِ دلم!
سایهزنِ توبهی من، لبخند بزن، سرورِ من.
بکاه از خلقِ بدت، مهربان باش با همسخنت،
تا ببینی خوبیِ من، بگذری از دوریِ من.
یارِ جگرسوز منی، تار و پودِ جانِ منی،
عشقِ نفس گیر منی،شاهد همتای من.
فراقت گر بزند بر دلِ من آتش و خون،
ندهم جای تو را به صد اختر و... خون.
هستی قنبری
دلم افتاده در امواجِ غوغا،
شدم گم، بیپناه، در قلبِ دریا.
تنم با دردِ پنهانی در آتش،
نگاهم بینفس، بیکس، تماشا.
زبانم لال، مردابیست خاموش،
که میگوید حدیثِ دوریِ لیلا.
چه میخواهی زِ خاکِ خستهی من؟
نمانده جان، نمانده طاقتِ ما...
به دوشم غصهای تا روزِ محشر،
به چشمم اشکِ شب، چون شامِ یلدا.
شدم سرگشتهی آن چشمِ خاموش،
نه راهی مانده پیشم، نه تمنّا.
دریغا! دل، چنان غرقِ تو گشته
که گم کردم خودم را، محوِ دریا.
یوسف کهنسال
روزی که عشق تبر شد
افتاد به ریشهٔ جانم
باور نمیکردم
که میشود
از زخم،
شاخهای جوانه بزند،
که میشود
از درد،
گلی شکوفه کند.
اما نگاهت
همان زخم بود
و همان مرهم،
همان تبر
و همان درخت،
و من
در میانهٔ این تناقض شیرین
به تو ایمان آوردم.
داود شجاعی نیا
شده…
گوش بسپاری به ریل و عبورِ قطار؟
من…
گوش سپردم به دلِ زمان…
و صدایِ ناکوکِ کدورت ها
گوشِ مرا کر کرد…
صدایی شبیه به
سنگی که میخورد به شیشه…
تبری که میزند به ریشه…
پرنده،
سکوتِ جنگل،
تفنگ…
و لحظهی کشیدنِ ماشه…
صدایی که
در جوابِ تمامِ «دوستت دارم» گفتن های من،
فقط گفت:
باشه…
آه…
کتابم رو میبندم،
نمیخوام
حتی این برگههای زردِ کاهی،
شاهدِ اشکای من باشه…
آرزو حاجی طاهروردی
آه تصدیق کننده روزگارم
تصور زیبایت
تصدیقی جاودانه است...
تو استدلالی عمیقی
از وجود پر تصورم
تو تعریفی
تعریفی دلچسب
از منطق احساسات من
مفاهیم زیادی وجود دارد
اما تو....
تنها مفهوم تک مصداقی
من هستی
که با هیچ استدلالی به آن نمی رسی
تو در زبان
خارج و ذهن
همه جا چون دلالتی بر وجود منی
رابطه من با تمام مصادیق جهان
جز تو تباین است
و تو را میتوان به هر شکلی توصیف کرد
تو زیبا ترین
تمثیل روزگاری.
زهرا کردستانی
پیچیده شد اوضاع من از بس که پیچیدی مرا
ای کاش مثل پرتقال از شاخه می چیدی مرا
..
دامت چه خوش گسترده ای هی دانه پاشیدی ورا
کردی اسیر خود مرا آزاد کن این بنده را
..
امروز و فردا می کنی با وعده های پوچ خود
شک کرده ام بر کار تو آشفته بینم سرسرا
..
ساعت به ساعت منتظر تا در گشایی لحظه ای
پنهان نشو از چشم من ای جان من از در درا
..
سرگیجه بگرفته دلم بیهوده دورم میزنی
بر حال من خود واقفی آهسته میخندی چرا
..
عبدالنبی اکبری