«اگر آن ترک شیرازی بهدست آرد دل ما را»
به یک لبخند میبخشم همه مُلک ثریا را
نه از زلفش گره وا شد، نه از چشمش امان آمد
ولی در ناز او دیدم صفات ربّ اعلا را
دل از سودای او خسته، ولی در بند او راضیست
که میداند چه سان باید فریبد اهل معنا را
به جامی گر دهد وعده، به نام عشق و شور ناب
خدا داند که میسازد ز هر واژه معما را
نسیم صبح میگوید: ز کویش بوی جان آمد
که میلرزاند از یادش دل پیر تماشا را
من و سودای آن چشمت، که در آیینه میرقصد
به یک لبخند میگیرد دل و جان وتمنا را
محمدرضا گلی احمدگورابی
شب !
کو کجاست؟
روشنایی است و بس.
در منطق رندان مست،
شب نماد آتش و سرمستی است.
در دل شب،
چراغی نیست جز آتش جان
که رندان بر لب جام می خوانند.
شب،
پنهان خانه ی راز است،
سایه ای سرخ،
بر پیکره ی روشنایی...
سحر کرمی
در سکوتی که از استخوان جهان میگذرد،
لحظهها چون پرندگان بینام
از هم عبور میکنند
و در حنجرهی زمان
صدایی نهان میلرزد؛
صدایی که فردا را
چون جنینی در تاریکی
به دوش میکشد.
گامهایمان،
بر جادههایی بیانتها
ردی از امید مینویسند،
امیدی که با هر نسیم
از مرزهای آسمان عبور میکند
و در چشمهای ما
به ستاره بدل میشود.
آینده،
نه هیولایی در کمین،
که تصویری لرزان است
بر سطح دریا؛
هر موج،
آینهایست
که حقیقت را
در هزار تکه میشکند.
ما،
در میان امواج شناور،
با دستانی گشوده
به استقبال فردایی میرویم
که نه دور است
و نه نزدیک،
بلکه در رگهای همین لحظه
میتپد.
این صدای بیکران،
در هر تپش،
نامی از زندگی را زمزمه میکند،
و ما،
تنها پژواک آنیم؛
پژواکی که
از سکوت زاده میشود
و به سکوت بازمیگردد.
محمدرضا گلی احمدگورابی
اطلس میشوم،
تا دنیایم به من تکیه کند؛
دنیایم یعنی تو.
اشکهای جمعشده در چشمانت،
پیش از آنکه بر روی گونههایت جاری شوند،
مرا اسیر و غرق در خود میکنند؛
چنانکه روحم،
جسمم را رها میکند،
تا درون چشمانت به پرواز درآید.
با افتادن اشک،
از دریای بیانتهای چشمانت،
دستانم بیاختیار
بهسوی گونههایت به حرکت درمیآیند،
تا سنگینیشان را کمتر کنند
و آنها را نوازش دهند.
پرتو نگاهت،
از خلالِ روزنهی چشمانم،
در من رسوخ میکند
و روحم را نوازش میکند.
نگاه من نیز
مبهوتِ زیباییِ بازتابِ روحت
از آیینهی چشمانت میشود؛
آنقدر مبهوت
که تنها با صدای خندهات
به خود میآیم.
صدای خندهای
که جذابترین صداییست
که گوشهایم تا به حال ملاقات کرده است؛
صدایی که تمام غمهایم را از بین میبرد؛
صدایی که انگیزهی وجود داشتن
به من میدهد؛
صدایی که...
مدتیست
نمیشنومش...
پوریا شهیدی فر
پلک بر هم بزنی دفتر من وا بشود
قلمم بابت وصف تو مُهَیّا بشود
مثل ِخورشید بتابی به جهانم هر بار
از گلِ روی تو مهتاب هویدا بشود
وصل شد جان به روانم نفس آرایِ منی
قصه ی مهر من از چشمِ تو پیدا بشود
دل من با دل تو؛ هم نفس و همراز است
تار و پودِ دلم از عشق شکوفا بشود
خواب را چشمِ فریبای تو معنا بکند
همه شب خوابِ تو آیینه ی رؤیا بشود
من که غمدیده ی شب های فراقت بودم
آمدی مهر، انیسِ دلِ تنها بشود
هر نگاهت سببِ شورِ تولایی دل
ودر این سینه فقط شوقِ تو پیدا بشود
با تو آرام شود قافیههای غزلم
شعر بیتاب پر از واژه ی زیبا بشود
در شبِ سردِ دلم، نور امیدی هربار
شعلهای از نفست نغمه ی فردا بشود
هر سخن با تو شود زمزمهای ناب و لطیف
و غزل با تو پر از حسِ تمنا بشود
شهریار غزل و محرمِ اشعارِ منی
از گلِ خنده ی تو شعر مصفا بشود
سمیه مهرجوئی
در کاسهی پاییز
چندین نارنگی چیدهام،
که هرکدام
دهانی از خورشید دارند
و نام تو را
در پوستِ نازکشان پنهان کردهاند.
برگها،
چون بوسههای ریخته بر شالِ نارنجیِ باد،
کنارشان سرکَنگی می زنند،
و جهان،
از لابهلای عطرت
به رنگ نارنجی بدل میشود.
باد، آرام،
رازِ تنِ تو را
از لبهی پوستها میبوید،
و دهانم
دهانِ فصل میشود
تا خورشیدهای کوچک را
یکییکی ببوسد
و تو را،
از میان همهی نارنجیها،
بیرون بکشم.
صدیقه بیگلری
ای که نوری دادی و خود سوختی همچون تو شمع،
ظلمت جانها نیابد روشنی اینگونه ها !
راه آن است در دلان روشن شوی ،
ورنه با یاس زنده گردی از امید واهی ات ...
رضا اسمائی
«تار و پودِ رؤیا»
از پُلِ هیچ گذشتم،
پلِ لرزانی از غبارِ سرگردان؛
آنجا که رنگها،
از یادِ نور خَم شدند،
و پژواکِ هر گام،
در سکوتِ آغاز میپیچید.
حالا، خاطره، آهنگیست
که بر دیوارِ غیاب میکوبد،
نُتی پنهان در تاریکی؛
ساعتی که از شیشهی نبود ساخته شد،
با عقربههایی از جنسِ آه.
و
گاهی، زیباترین سوختنها،
فقط برایِ گرم کردنِ
دستانِ کسی است
که هرگز بازنمیگردد
همچنان این نَفَس،
آخرین مُهرِ حضور،
پیش از آنکه سایهام را
به باد بسپارم.
محدثه فلاح رضوانکلائی
قایقی گمشده
در دریای شور بختی
که در امان نبود
از قیل و قال ماهی ها
تا نهنگی
شکست فانوس راهش را
رفت به سمت اوقات فراموشی آب
که باد
در ثانیه شمار فرصت
از پشت صخره ی مهتاب
آواز داد ستاره ای دنباله دار را
تا قایق را
هم آغوش ساحل کند
معظمه جهانشاهی