گریزان از همه در پوشش یک راهبه
فروتن همچو قاصدک در دست باد
لبان سرد و صامت از جور زمانه
تنی له مانده در زیر چرخ روزگار
چشمانی کم سو دور مانده ز مهر
دستان پینه بسته در پی یک لقمه نان
آسمان اما هنوز آبی ست و پر روزنه
صدای پرندگان مست از بوی دانه
هر چه باشد ،بگذرد ،این خانه هست
می توان در آن جا ماند از نا مهربانی
خدا هست ،می بیند ،می سازد این ویرانه را...
سحر کرمی
مست شوم مست شوم ز بوی گیسوی تو
رها شوم رها شوم ز بند گیسوی تو
دور شوم دور شوم ز روزهای بی عبور
سر بنهم سر بنهم به آستان کوی تو
دل بدهم دل بدهم به بانگ پر ز عشق تو
قدم نهم استوار در آرمان یاد تو
من چه کنم من چه کنم بدون تو
چگونه من به سر کنم فراغ و دوری تو
بیا ببین، بیا و دل بده به این دل حزین
فروغ چشمان کم سو و مانده بر راهم را
روشن کن همچو تلالو تابش خورشید.
سحر کرمی
ترسیدن به وقت تبر به ریشه ها
ریزش برگ ها به پای ساقه ها
ساقه پیر ترک خورده میان سروها
تندباد تند خو در میان آبراه
خیزش خاک و شن بر سر گلبرگ ها
سحر کرمی
اسیر غمزه های تو شدم
مردد بین ماندن و رفتن
از کجا طلوع کردی در من
سبز شدم چون گل اقاقیا
نور شدی از روزنه ی شیشه
پر تابش و پر گرما بر تن رنجورم
آسمان نیلگون ،غروب عاشقم
محو روی ماهت شدم
مهتاب من
شب برایم دوره ی نو می شود
چون تو رویای منی
خیال روشنم...
سحر کرمی
در هجمه سکوت دیوارها
در بی تابی زلف پریشان در دست باد
در سکوت وحشت انگیز اتاق
در به هم کوبیدن قاب پنجره
کور سوی نور چراغ نفتی
زوزه ی تو امان باد در گوش حیاط
نوای ضعیف بوف کور
در پس شاخه های چنار
آن طرف رقص جنون آمیز مترسک
وسط معرکه جالیزها
رعد و طوفان و صدای هولناک
سرخی آسمان لاجوردی
کلبه ای که آبستن وحشت است
و دیاری که آماج هجر است.
سحر کرمی
صدای تیک تیک ساعت شماطه دار
فضای اتاق را احاطه کرده
و زمان اسیر
و عقربه ها در تکاپو و چرخش
برای طی کردن زمان نبودنت
تا برسند به آن لحظه ای که
سکوت اتاق شکسته شود
صدایت بپیچد در گوش اتاق
و زنده شود من..
از شنیدن طنین دلنواز صدایت....
سحر کرمی
بر گردنت گردن آویزی نامرئی انداختم
روحت بر تن مرده ام زنده و سیال است
روزم را درهم شکستی
شب نیز رویاهایم را تیکه پاره کردی
چشمانت همچون مرواریدی سیاه
آویزان بر آسمان
همه جا به من می نگرد
در میان سرم همچون خوره ای
آشفته ام میکنی
رفته ای اما....
روحت هنوز
در میان جمع در سماع است.
سحر کرمی
غوغایی به پا کن ای مرغ سحری
همه شهر و دیار را رنگین کمان کن
بر در دیوار بزن رنگ جوانی
تمام کوچه را گل نشان کن
گل نرگس،گل میخک،گل ناز
درختان بلند قامت پر برگ
آشیان گنجشکان ،بلبلان،مرغان مینا
نوای نی بزن بر پیکر شهر
تمام عشاق را بی قرار کن
همچون برگای طلایی که افتند
به پای ساقه امیدواری
سحر کرمی
می خواهم از پیاله چشمت می بنوشم
مست شوم،
تا مرا در باده رندان مست جای دهند،
تا شوم مجنون تو،
غافل ز خیل عاقلان
من به این دیوانگی در کوی تو
سخت محتاجم ،ای لیلی مه روی من.
سحر کرمی
طبیعت و آرامش بی وصفش
صدای پرندگان سرمست در دور دست
آوای سارها،چکاوک ها،مرغ مینا
جنگل مه گرفته ی بی قرار
غرور درختان ،سرو و کاج و افرا
اکسیژن خالص از جنس خداوند
جانی دوباره میبخشد بر کالبد نحیفت
در خودت گم میشوی، محو میشوی
در بوم بی نظیر و پر از راز طبیعت...
سحر کرمی