رفتی ولی این را بدان در قلب من تنها تویی
شاخه نباتِ حافظی ، افسانهی نیما تویی
در تُنگِ سردِ بی کسی ، روحم چو ماهی ها اسیر
در نزد من آزادیم ، خوشحالیم ، دریا تویی !
هرچند دیگر بازگشتت صعب و غیر ممکن است
در عینِ دل پژمردگی ، امّیدِ فردا ها تویی
اکنون که رفتی بی وفا ، فرهادِ بی شیرین شدم
هرچه کنی دانی خودت ، مجنونم و لیلا تویی
بعد از تو احوالِ دلم دائم زمستانی شده
برگرد سویِ باغِ خود ، پایانِ این سرما تویی
در خواب میبینم تو را ، با وهم ها سر میکنم
هرچند آنجا هم تکی ، زیباتر از رویا تویی
اشعار من بی قدر ! لاکن یک جهانِ کامل است
ای یار شاعر کُش بدان ، مقصود این دنیا تویی
با دردِ فقدانِ شما ، تا مرگ من طی میکنم
آن روز میگوید خدا ، «عاشق ترین» ، حقّا تویی !
ماکان جعفری
دلم باران، دوخط شعر و صدای تار می خواهد
دلم یک استکان چای و شب و سیگار می خواهد
دلم یک خانه ی خِشتی، به دور از شهر و آدمها
میان خوشه های مستِ گندمزار می خواهد
دلم بی خوابی شب، باد سرگردان و نور ماه
قلم، کاغذ..، وَچشمِ تا سحر بیدار می خواهد
دلم پیراهنِ گل دار، لب سرخ و نگاه شوخ
و تحسینِ دو چشمِ پُر نیاز یار می خواهد
دلم شانه زدن در زلف و گیسوی پریشان را
فقط با دست گرم و ماهر دلدار می خواهد
تراس غرق شمعدانی ، غزل از خواجه شیراز
و یوسف باز می آید..، دلم بسیار می خواهد
دلم اخبار خوش ، پیغام خوب و وعده دیدار
نِشیند قاصدک تا بر لب دیوار می خواهد..
زهرا سادات
در مشتِ بستهات
جهانی از سکوت بود
گمان کردم
که پنهان کردهای ستارهای.
چون گشودی
نورِگلِ سفیدی
تمامِ تاریکیهایِ دلم را
به یکباره
شکست.
و من،
بیاختیار
در پیچشِ بویِ نگاهَت
مسخ شدم…
حسین گودرزی
در سرزمینِ مستان ، هشیار، شهریاری
در تاختن به دلها همواره تک سواری
هر قصه ای که خواندم دیدم درون بستان
،،تو در میان گلها چون گل میان خاری،،
سهم لطافت تو باران اشتیاق است
اسرار عشق گفتم از بند بیقراری
رفتی غبار راهت بر خاطرم نشسته
انگار...از هوای ِ جانم خبر نداری
هرچند در غم تو با مرگ همنشینم
با نیم غمزه جانا جانی به جان گذاری
تا کی بمانم اینجا در دشت انتظارت
در حسرت لب تو تا بوسه ای بکاری
حالا که دل مرادش، یک گوشه چشم یارست
از تو به یک اشاره ، از من به جان نثاری
علیرضا حضرتی عینی
باران
قبل اعدام غزل تو را میخواند
جرمش بستن خیابان بود
در گوشهای
پیاز رنده میکرد مدام
باران
خود سیاست بود
و در گوشهای
جسد مردی کر و لال افتاده
با یک جفت چشم در دستش
احسان مژده
روزی نشسته به رهی بودم که او هم ز ره رسید
چشمم به روی مهش افتاد و دل بی اختیار تپید
نامش به لب صدا کردم و انگار او هم شنید
لبخند بر لبش نشست و در دلِ من هم امید
دل را به دلش دادم و خورشید عشق بر دمید
روزم به سان دلم روشن و شب نیزبه سان صبح سپید
درگیر و دار عشق بودم که ناگه یار از برم پرید
زخمی به قلب بی گنهم زد و خون از دلم چکید
راست قامت من بود ز بار غمش قامتم خمید
رفت از کنار من و دل دگر روز خوش ندید
چون شعرم رسید به بیت آخر ذوقم به ته کشید
شاید گنه ز من بی هنر بود که یار از من دل برید
اسحق رضایی
کسی
در من نفس می کشد
کسی که لمس تنش،
لذت بوسه هایش،
و نوازش چشمهایش
در من
تمام نمی شود
من
چای را
در آینه با تو می نوشم
تیلا بختیاری
ای پرنده ی آرزو ها
غم هایم را ببر با خودت؛
دیوانه کن شمع های نیمه جانم را،
با اندکی پروانه ی خیال؛
نفس هایم را سر میکشم
همراه برگ های زرد صدا؛
اینجا که ایستاده ام حالا
خانه ام کو؟
دلت کجاست؟
بدون تو شانه ی گریه ام کجاست؟
ای پرنده ی آرزو
آرزو هایم کجاست؟؛
احوالم درگرگون خاطره هاست،
وقت گریه
اشک چشم هایم نیست چرا؟...
علیرضا پورکریمی