گوشه ایی دنج
برای غم هایم بود،
آن دلِ بیچاره که عاشق شد؛
شکستند شیشه ی نازک دلم را،
با سنگی که میگفتند
اگر خدا بخواهد،
کنارم میماند...
علیرضا پورکریمی
پیام من
انتشار نوراست
در سرزمین ارواح
...
ما بازبچه ی خویشیم ....مگو نه
فاش کن ،
خالص وناب خویشتن را
*
"دست از طلب نداریم
تا کام ما بر آید "
بنگر ؛
نقابی از قلب بر صوررتک نهادیم .
.
.
.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید ....حافظ
ناظمی معزآبادی اصغر
پاییز،
سایه های خودش را فریاد می کشد.
مسرور به اینکه،
تنهایی را درباران زمزمه می کنم.
خیالی سخت،،
در ریزش نم نم باران است.
ترنمی آرام ،درنغمه های ملال،
ورد زبانم.
خلوت کوچه ها را در می نوردم.
دستهایم درجیب.
فریادم در گلو،
پاهایم خیس و یخ زده،،،،
وامانده پشت برکه ای از خاطرات.
حجت جوانمرد
فالی زدم و در دل من ولوله افتاد
کارم به تو و زلف تو و سلسله افتاد
زان روز که دیدم رخ معشوقه خود را
بس عیب که بر قامت این شاکله افتاد
گویی ز بهشتم به جهنم بکشاندند
روزی که میان من و دلبر گله افتاد
ما را به خرابات مغان راه ندادند
تاثیر نگاه تو برین قافله افتاد
عمریست که از بخشش و جودش خبری نیست
اعجاز دعای تو برین نافله افتاد
مارا زکس امید وفا نیست درین شهر
یک خنده نمودی و به دلها صله افتاد
از روز ازل آدم و حوا به خطا رفت
روزی که کمان در کف آن حرمله افتاد
عمریست به درگاه خدا توبه نمو دیم
از کرده خطایی که سر عاقله افتاد
گویند فراوان سخن از حسن زلیخا
چون دید رخ ماه ترا قابله افتاد
در خلقت تو مانده ام ای ماه شفابخش
روزی که خداوند در این مشغله افتاد
گویی که به هم ریخت دمی نظم الهی
روزی که میان من و تو فاصله افتاد
چون پرده غیب از سر و روی تو برافتاد
اندر دل عشاق جهان زلزله افتاد
عمریست که بر روی تو جنگست دمادم
آن دم که رسیدم به تو این قائله افتاد
جمعی شده مبهوت جمال ماه یوسف
از حسن فراوان تو بس هلهله افتاد
شود آیا بنویسم غزل آمدنت را
هر واژه که در حاشیه ی باطله افتاد
چه بگویم دگر از خاطره ی روز ازل
که سرآمد غزل وشاعرش از حوصله افتاد
نادر خدابنده لویی
هر بار که پلک میزنی
فشنگِ تازهای
در دهانِ ساکتِ قلبم
جا میگیرد
عطرت
مثل مکثِ انگشت
بر ماشه
تمام شب را
تا مرز تیرِ خلاص میبرد
من
از زنگِ زنگبارِ باران
به این خیابانِ بلند افتادم
که هر سنگفرشش
بندِ پوتینِ سربازِ معشوقهای بود
لبهایت گلنگدنِ سیگارم
وقتی
به خشابِ خالیِ روزهایم خندیدی
.
.
.
.
.
شاید
در قحطی ژورنالِ عاشقی
شلیک بوسه ات
از استخوان جمجمه ام
جغجغه ای ساخت
برای موطلایی
پیر دختر رویاهایمان
دکتر سید هادی محمدی
بیا که یادتو پرکرده است
گمانم را
بریده محنت و درد فراق
امانم را
عقاب بسته پرِ آسمانِ
دیروزم
که زاغ طعنه زند بال
ناتوانم را
زسوز نالهی من مرغ شب
هراسان شد
فلک شنید زبیرحمی ات
فغانم را
هزارحرف به لب، مانده ام
خموشِ خموش
نگفتههای نهان میجَوَد
زبانم را
توکه زبان دل بیدلان
نمیدانی
چگونه باتو بگویم
غمِ نهانم را
هزاربار دلم سوخت در
گدازه ی غم
هزار مرتبه بویید اجل
دهانم را
مرا نفس به چکاراست
درکشاکشتلخ
که شعله های درون سوخت
استخوانم را
تو سنگدل همه سنگم زدی
به کویو گذر
کنون زسنگ، چه پرسی دگر
نشانم را
علی مولایی
آمدی که مثل یعقوب،
دوباره بینایَم کنی؛
آمدی که شاید،
نبُردَ تیغ تقدیر،
سر اسماعیلم را؛
آمدی که سعادت هَل هَله کُنان
باشد مرا برای بار دیگری،
با بوییدنت،
آغوش کشیدنت،
و شنیدنت؛
تو آن،
مسیحی که جان بخشید دوباره،
دل ایستاده از تپشِ عشاق را؛
و مرهم زخم های خفته در سینه ایی؛
آن که،
موسی از خدا خواسته،
گره گشای زبانِ نارسایی...
علیرضا پورکریمی
به لطافت که تو داری به دل خط خطی من
که امیدی به تو دارم
نکن عیبی ز دل من
تو شدی عشق که امروز نوشتم
نه همان حس که تو دانی
نه همان ره که توخواهی
که کنم بازخطایی
ومجدد به تو آیم
ز تو خواهم به تو گویم
که مرا باز مدد کن اگرم دوست بداری
طلب مهر کنم من
ز تو که مهرنوازی
گوهرسادات سالاری
پیش از واژه، زاده شدی؛
پیش از بودن.
در هر «میخواهمت»،
هنوز صرف میشوی
من،
در هر تپش، ادامهات میدهم؛
مثل نفسی که نمیگذرد،
مثل شعری که خودش را مینویسد.
در زبانِ پوستم،
حاضرِ همیشهای.
تو در گردشِ سیاراتی،
در انحنایِ کهکشان،
در خوابِ پرندهای که مهاجرت را از یاد برده
ای فعلِ بی انقطاعِ هستی.
صدیقه بیگلری