ایستاده در طوفان،

ایستاده در طوفان،
روز به روز، زیباتر می‌شوی،
نه از جنسِ آرامشِ بی‌دغدغه،
بلکه از جنسِ شکفتنِ گلی،
که سر از سنگ برآورده است.

همان لجاجتِ شیرین، همان سرسختیِ زیبا،
در رگ‌های تو، ظرافتی می‌تَنَد،
که مردان را به زانو درمی‌آورد.


در عین حال، دلت کاغذِ نازکیست،
شکننده‌تر از شیشه در برابرِ عشق،
و اینجاست که من، عاشقِ تضادِ نابِ توام؛
عاشقِ آنکه:
سختکوشیِ تو، معنایِ زیباییِ محض است، و لطافتِ دلت، پاداشِ سختی‌هایت.


سامر حمیدی

مانده دو چشمان ترم یکسره آه! پشت در

مانده دو چشمان ترم یکسره آه! پشت در
قاصد خوش خبر مگر، از تو بیاورد خبر
ای همه ی وجودمن بسته به یک نگاه تو!
بیا که در هوای تو هوش نمانده ام به سر
هرچه که سعی می کنم بگوش دل نمیرود
قرار رفته از دلم، صبر نمی کند دگر
بیا که باز می شود، با تو گره زکار دل
با تو شکوفه می رسد، ترانه می دهد ثمر
ز بس که ناله می کنم، نای نمانده در تنم

بیا و بی خبر مرا، زین شب بی سحر ببر
باغِ نگاه تو اگر، گل بکند به بوم و بر
به خنده باز می شود، لبان غنچه در سحر
بیا و زود باز کن، تواین دری که بسته اند
به روی خسته ی منوبه روی ساکنان شهر

علی ناصری

غصه‌های روزگار

غصه‌های روزگار
از من
قصه‌ها ساخته است
شب نشینِ واژه‌هایی
که سرانجامی ندارند
شاعری
که همه شب
بذر امید به دل می‌کارد
روزها گندم حسرت
درو می‌کند از باغچه‌‌ی
رسوایی...

درد
این ویرانگر انسان‌ها
زنجیرِ پیوندِ
من و روحی است
که مدت‌های طولانی
با هم در نبردی بی برنده
زخم‌هامان را فقط
تکثیر کردیم
و صبر
تنها چاره
هر چند
به اجبار ولی بی بهره...

حکایت من از دردیست
که رنج را
همچون گنج
در سینه‌ی ویران
سال‌هاست
پنهان دارد
و با لبخندِ تلخی
روی لب‌هایی کبود
زندگی و زنده بودن را
معنا می‌کند...!!

مهدی بابایی راد

زن چشم به راه تا مرد نقشی فزود

زن چشم به راه تا مرد نقشی فزود
تا آفتاب امید بر دلش پرتو کند

زن تمنا داشت با او یکسو شود
در خفا نامش به زن پیوند خورد

نقش خوشبختی بر جانش نمود
در پی اش راهی به سوی قله بود

زن نمی ترسید ز هجران مرد شب
این تب با وصالش تسکین بُود

گر وجودش در تشویش منفعل شود
تا سحر چشمانش از زندگی سیر بود


منوچهر فتیان پور

من منطقی ام !

من احساساتی ام

اما

همیشه منطقی تصمیم میگیرم

منطقِ من ، قلبِ من است


من منطقی ام !


نرگس_امین_فر

تو را می‌بینم و در دلم،

تو را می‌بینم و در دلم،
حال و هوای عاشقانه می‌پیچد.
میان عشق و ذوق و ترس در سینه‌ام،
حال و هوای عاشقانه می‌پیچید.
اگرچه خود را از تو دور می‌کنم اما،
هنوزم تو را یار عاشقانه می‌بینم.
در چشمان تو، آیینه‌ای از رویاست،
که قلبم را به سوی نور می‌خیزد.
نسیم از گیسوانت بوی گل آورده،

و در هر تار مویت، یک شعر می‌ریزد.
اگرچه راه من در سایه‌ها گم شد،
تو را در روشنای عشق می‌یابم.
چو بارانی بر کویر خشک جانم، تو
که در دل‌سنگ، گل‌های نو می‌روید.
صدایت، نغمه‌ای در گوش جانم شد،
که هر آهنگ آن، وصله و پیوند جانم شد.
بمان با من، که بی‌تو شب پریشان است،
و با تو، صبح‌ها رنگین‌تر از خواب است.

امیر حسین میهن

روزی که تو را دیدم

روزی که تو را دیدم
نه… خودم نبودم.

تمامِ شعرهایم
آویزهٔ نگاهت شد.

چه زیبا…
می‌سرودم!

و روزی که رفتی
شعرهایم، اعتبار شد.
رویِ قلبم سنگینی می‌کنند.

و من، هر روز، یک‌بار…
برای تو:
تلخ مانندِ قهوهٔ نیم‌روزی


طیبه ایرانیان

پاییز

پاییز آمد بی‌صدا
مثل کتابی که ورق می‌خورد بی‌آنکه کسی بخواندش.
برگ‌ها
این نامه‌های قرمز و طلایی زمین به آسمان خالی
بر سنگفرش حیاط
پیغام مرگی زیبا را تایپ می‌کنند.

من....
تشنه‌ی صدای توام
به بخار قهوه روی شیشه تکیه می‌دهم
و نقش لبهایت را ترسیم می‌کنم.
نقش محو می‌شود
و من می‌مانم با هندسه‌ی سرد یک غیاب.

این دوست داشتن چه شگفت است
که برگ می‌ریزد
که راه می‌رویم بر فرشی از خاطرات پوسیده
و جهان به ما می‌گوید
که هیچ چیز برای همیشه نیست
جز این اشتیاق تلخ و گوارا.

ای یارِ در گذر از همه‌ی فصل‌های زندگی
من از تو نمی‌پرسم چرا رفتی.
از تو می‌پرسم
آیا وقتی باران می‌بارد
تو هم در شهر خودت
طلوع نقره ای کبوتران را
در پنجره‌ات تماشا می‌کنی؟

پاییز
این هنرمند تنها
رنگ می‌ریزد بر بوم جهان
و من
تشنه‌ی نگاهت
رنگ‌ها را جمع می‌کنم
تا پرتره‌ای از یک دیدار بسازم
که هرگز به پایان نرسد.


حسین گودرزی

کم کم دنیا از عشق خالی می شود

کم کم دنیا از عشق خالی می شود
هر چیزِ در این شهر پولی می شود

کم کم محبت از خانه ها از دل میرود
دیگر فکرِ هر شخص مالی می شود

در این شهرِ حیله گران من در تعجبم
یا رب دنیا دارد چه حا لی می شود


ای جا سخنی شاه و گدا پول است بس
کم کم دنیا از دین خدا خالی می شود

دیگر یک پایان خوش ندارد کار ها
چون پایانِ هر کار خیالی می شود

سجاد اوسیانی