نبودنت نه یک غیابِ خالی ،
که یک حضور پر فشارست...
فشاری از جنسِ جاذبه ای که ستاره را ،
بکوبد به مرکزِ خویش ، پیش از انفجار...
و منی که ،
پوست می اندازم از هرآنچه بوده ام ...
این نه وفاداری ست !
که ناگزیر شدن ست ...
چنانی که ،
مرا از تو گریزی هم نباشد !
شنیده ای که عشق پُل است ؟
ما اما تمام پل ها را سوخته ایم
که تنها یک مسیر بماند
مسیری به مرکزیتِ مبهم نیازمان به هم ...
اگر فردا
جهان به یکباره فرو بریزد
وهمه ی اعداد تبدیل به صفر...
من در همان صفرمطلق ،
به دنبال ریشه های تو خواهم بود ...
آنجا...
در آنسوی مرزِ پر از اواهامِ روزمرگی های چروکیده ،
به صداقت کلام خود،
که " مرا تو بی سببی نیستی " سوگند میخورم.
سوگندی از جان نه
از زبان نه
که وام دارِ حضور و تنفسِ مضاعف تو باشد...
نگذار تاریخ از ما به نامِ دیر باور ها یاد کند !
ما که در رستاخیزِ کوچکِ هر دیدار ،
باهم ،
یک جهانِ جدید را متولد می شویم ،
و مومنیم به ناپایداریِ ابدیِ آن...
ما که میدانیم
وفاداری مان !
تکرارِ نامِ هم ، در سکوتِ زندانِ ذهن هامان ،
تا ابد ،
و در قدم زنانِ این روزمرگی ها
نفس گیر خواهد ماند...
فرشاد عبدی
مه خاموش، چو پردهای تاریک و بیصدا، در کوچههای خسته میخزد؛
سایهها به مانند شبحهایی که بر دیوار چنگ زدهاند،
در دیوارهی روحم فرو رفته و آرام نمیگیرند.
دستهایم تهی از لمس و آغوش،
اگرچه دل، لبریز است از زمزمههای خاموش؛
آوایی که در خلوت هیچ گوشی نمیپیچد
و هیچ واژه ای، تاب وصفش را ندارد.
بر فراز قلههای گسیختهی قلبم، پرندهای گمشده نغمه میخواند،
و من، چون آیینهای شکسته،
هر آوای خاموش را هزار بار در خود بازتاب میدهم.
اشکهایم نه فرو میریزند و نه آرام میگیرند،
بلکه در گرداب خاطرهها غرق میشوند،
جایی که در آن نور از جرئت سرک کشیدن بازمانده است.
و من، در امتداد سکوتِ بیکرانِ این شبهای بیانتها،
سکوتِ وفادار را به آغوش خود میخوانم و در دل مینشانم؛
و همچون گودالی بیپایان که هر نغمه را فرو میبلعد،
سخنانم را در عمقِ جان میریزم،
که مبادا چیزی جز سکوت
از لبهایم فرو ریزد.
آناهیتا مؤمنی
خورشید به چه کار آید
وقتی که تو هستی
وقتی که بیداری
وقتی که می تابی
بهمن نوری قاضی کند
عاشقی
ناگاه از ناپیدا میرسد
و در دل
جوانهای پنهان
باران احساس میرویاند.
سیدحسن نبی پور
اقلیم دلم خطه ی سرسبز ندارد
بی مهر و تولّای تو جز غصه نبارد
ای کاش که باران بشوی، دست زمانه
در نقشه و جغرافی دل عشق بکارد
سارا کاظمی
سوگند خورده بودی ؛ یار دگر نگیری
روزی که من نباشم ؛ بی بال و پر بمیری
ای بی وفا چه آسان ؛ پیمان خود شکستی
دروازه ی دلت بر ؛ بیگانگان گسستی
وحید مشرقی
شب را به صبح بیوصالِ تو نتوان کرد
بیسجده بر نگاهِ تو، دعا نتوان کرد
عالم اگر تمام، در تو قطره گردد
بینورِ چشمِ تو، خدا نتوان کرد
دل را به جز هوایِ تو مأوا نباشد
بییادِ تو، نفس به صَفا نتوان کرد
هر ذره در فراقِ تو طوفان گرفتهست
بیذکرِ نامِ تو، شِفا نتوان کرد
افلاک را ز بویِ تو مستی گرفته
بیعشقِ تو، جهان به بها نتوان کرد
شب را دوباره با تو سحر میتوان گفت
بیتو سخن زِ عشق چرا نتوان کرد؟
محمد قاسمی
دلت چو قلعه ی صبّاح ساکت و غمگین
سروده های تو راهی ز سمتِ باراجین
.
کرشمه ی غزلت می کِشد به دریابَک
غزالِ تشنه لبی را که هست در کوهین
.
روان ز گوشه ی چشمت هزار قطره ی اشک
شبیهِ ریزشِ شاهرود بر رخِ قزوین
.
اُوانِ چشمِ سیاهت اسیر در اَلَموت
صدای رازمیان ات لطیف و آهنگین
.
گلایه دارد و تنهاست قلبِ شهبانو
کنارِ قلبِ شهنشه که نیست خُرَّمدین
.
ز دربِ کعبه که بر اَرگِ خود نهد تهماسب
خدا طلب مکن، آنجا نبوده خُلدِبَرین
.
دعاست بدرقه ی راهت ای فروغِ غزل
و شهریارِ تو می آید، آمّین، آمین
ناصر یوسف نژاد
ای هـم صـدایِ بیــدهایِ تا ابــد مجـنون
سرگیجه هایِ مبهمــو کشـدارِ یک افسـون
انگـار بر خـاک تنــم ، نامِ تــو را خواندند
در جانِ من پیداتری از مـن به من اکنـون
ای مُبتـدای اقتــدا بر عشــق با من باش!
گنجینــه یِ أسـرار هایِ تا ابـــد مــدفون
ای هم قبیله هم سپاهم، دوش بر دوشی؟
درجنگ هایی ناگـزیر با گردشِ گــردون؟
ای عـرش در پیراهنت پنهـان صـدایم کن
ای آرزویِ نــابِ درجــانـو دلــم مَکنــون
رویـایِ نابـی از ازل درجــانِ مـن بـودی
ای خلقتت،بر خلقتـم زیباترین مضمـون
ساناز زبرشاهی