کنعان که رها شد ز غم و غصه یعقوب

کنعان که رها شد ز غم و غصه یعقوب
من ماندم و عشق تو و یک لشکر مغلوب

در جنگ غمت بی سپر و زخم پذیرم
تیرت به دلم خورد جهانم شده آشوب

من مات ترین مرد در این معرکه بودم
بر گوش دلم خورد غمت با چَک دژکوب

در بند شود یوسف اگر یار نفهمد
این قدرت عشق است که زلیخا شده مقلوب

باشد که منم از غم عشق درس بگیرم
الله کند مهر مرا در دل محبوب

ای عشق مرا نیز بسوزان که بسوزم
یا یار مرا خوب کند ، خوب ترین خوب

یعقوب و زلیخا و تو و یوسف و کنعان
عشق است دلیلی ز پس هر غم مطلوب

ای عشق همانگونه که جان شد ز تو پویا
عمری است وجود تو مرا کرده دل آشوب

سجاد ممیوند

چشم پر افسون تو با جان من بیگانه است

چشم پر افسون تو با جان من بیگانه است
آن دو چشم مست تو راز دل دیوانه است

جان من انگار با چشمان تو افسون شده
بی گمان چشمان تو آغاز یک افسانه‌ است

من ننوشیدم از آن چشمان پر شور و شراب
بهترین می ، چشم تو اندر خُم میخانه است


تو برافروختی به جانم آتشی از جنس غم
آتشت بر جان من بوی خوش ریحانه است

چشم تو سرمشق هر نقاش عاشق سیرت و
چشم تو زیباترین بت در دل بتخانه است

در حضور چشمانت بارها محکوم شدم
قاضی این محکمه چشمان یک دردانه است

چشم تو شمع و دلم پروانه‌ای بر گرد آن
آخرین شعله ز شمع مرگ گل و پروانه است

می‌کنم تکرار اینجا قافیه را با دلیل
چشم تو دیوانه خانه ،قلب من دیوانه است


سجاد ممیوند

غم در دلم و دور ز تو خانه خرابم

غم در دلم و دور ز تو خانه خرابم
بیچاره و آواره پی جام شرابم

بخشیده خدا درد و غمم تا به نهایت
ای کاش خدا کم کند از درد و عذابم

گفتی که ز من دور نشو می دهمت جان
جانت دگری شد کمی بعد غیابم

چشمان من از دوری تو چشمه‌ی پرآب
فواره شده دور ز تو چشم پر آبم

نه تو نه خدا و نه خودم از که بپرسم
تو در سر من پر ز سوالی و جوابم

سجاد ممیوند