هر ذره‌ی سکوت خاک

هر ذره‌ی سکوت خاک
روایتی فراموش شده است...
باران،
با نوازش گرم دستانت
بر قامت خزان زده‌ام
تا برگ آخر ببار.

دلتنگی را مجالی نیست
که پرده‌ی آخر را براندازد
من با خویشتن خویش
در آن سفر بی‌بازگشت
به صلح رسیده‌ام.

بگذارید کفنم کوتاه باشد
تا انگشتان پای برهنه‌ام
راه رفته‌ی هزاران مسافر را
برای آخرین بار ببوسند.

بگذارید قبرم تنگ باشد
تا در آن تاریکی مقدس
خود را چون جنینی در آغوش زمین
به خواب ابدی سپارم.

روزگارانی خواهد آمد،
که زیر این نیلی کبود،
کسی نامم را به یاد نخواهد آورد،
و چه نیکوست که بر سنگ قبرم
نه گلی از دست محبتی بروید
نه فاتحه‌ای از زبانِ آشنایی.
تنها باد است که گاهگاهی
صدای پای رهگذران تنها را ـ
برایم روایت می‌کند.

اما خاک،
از خواب من بیدار خواهد شد،
و روزی در رگ‌هایش
دانه‌ای سر برخواهد آورد
که هیچ‌کس نام مرا نمی‌داند،
اما در برگ‌های سبزش
نفسی دوباره
در جهان جاری خواهد شد.

من از مرگ نمی‌هراسم،
از آن لحظه‌ی کوچک و بی‌صدا می‌ترسم
که نفسی برآید و دیگر بازنیاید،
و جهان
در بی‌کرانگی خود
بی‌آنکه بداند
چراغ وجودی را خاموش می‌کند.

امروز دریافته‌ام
که برای جهان،
بودن یا نبودن ما
هیچ چیز مهمی نیست.
انگار نه انگار
که دیروز بودیم
و امروز نیستیم.

زندگی،
نه در پهنه‌های بیکران جهان،
که در تن تو جاریست.

پس ای همسفر،
تا هستی، از بودن بنوش
که پس از ما،
این جهان بی‌اعتنا
روزها و شب‌های بی‌شماری را
به چشم خواهد دید.


نعمت طرهانی

به خاک پاک جاویدان نشانی از کیانم نیست

به خاک پاک جاویدان نشانی از کیانم نیست
خبر از رستم و رخش و درفش کاویانم نیست

یل مغرور تاریخ ام ،، که پیشانی عرق دارد
ببخش ام آریو برزن که میدانی از آنم نیست

خمار خواب خرگوشی به کابوسی اسیرم که
نگاهم هر چه می گردد خبر از آسمانم نیست


دهان را چشم میدوزم به هر زخم زبان لیکن
سکوت ناطقی دارم که کمتر از زبانم نیست

وقارم را غباری گر نشسته بر سر و رویش
عزیزم مادرم ایران،هراسی در روانم نیست

که سیمرغی گران دارم که از خاکستر دوران
بپاخیزد بزنگاهی که پیکان در کمانم نیست

عادل پورنادعلی

ماه در آغوش سایه شد غریب

ماه در آغوش سایه شد غریب
رنگ خونینش ، چو سِری بی نصیب
آسمان سرخ و زمین در خلسه بود
راز خلقت بر دل شب قصه بود
هر که دید آن جلوه ی پروردگار
یافت در ظلمت ، چراغی استوار
سایه گر آمد ، نترس از تیرگی
نور می زاید زبطن بی کسی

ماه خونین یاد داد این نکته را
که خدا روشن کند هر شب سرا

نازی سبزواری جوزانی

در هـمــهٔ روح و دل و عـشــق مـنــی تو

در هـمــهٔ روح و دل و عـشــق مـنــی تو
آن کوه تویی، روح تویی، عشق تویی، تو

گر این هـمــه جـان و وطـن و حـال نباشد
این حال تویی، جان تویی، وطن تویی، تو

آن کوکب گردون و سپهرم، دل تاریک
اندر همه حالات تویی، ماه تویی، تو

آن غـمــزه ی آهــوی رمـیـده به چه ماند؟
سان هور تویی، آهو تویی، غمزه تویی، تو

میلت به چه گردیده که چون لعبت رعنا
گشتی چـو شـقـایـق همه ایام، گلی تو

هر چند دویدیم چو گنجشک درین باغ
اندر طلب چشمی چو خمار ، چنیـن تو

لکن همه شد هجو و درین خلوت عالم
هـرگـز که ندیدیم چنیـن تو، چنیـن تو


حسین زراعت پیشه

چگونه تشنه ات بمانم؟

چگونه تشنه ات بمانم؟
تو را دوست دارم، آن‌چنان که گویی باران را در بیابانِ وجودم می‌خوانم.
وجودم، چون شن‌های داغ، تشنه ی قطره‌ای از حضور توست.
اما تو…
تو ابری هستی که از بالای سر من می‌گذری و نمی‌بارانی.
آیا فراموش کرده‌ای که ریشه‌های عشق، بدون تو، می‌خشکند؟


حسین گودرزی

تا همیشه دوستت دارم

تا همیشه دوستت دارم
حتی اگر زمان بایستد و فاصله‌ها هرگز پر نشوند.
دوست دارم تو را، آن‌چنان که گویی عشق تنها برای ما آفریده شده است.
تو را دوست دارم، چون تشنه‌ای که در بیابان زندگی، به دنبال تو می‌گردد.

حسین گودرزی

ای که داری نکته بامن یک نصیحت کن به گوش

ای که داری نکته بامن یک نصیحت کن به گوش
هست حائل در میان دیوار و بر دیوار موش
پس اگر خواهی سخن گویی و یابی عافیت
چاپلوسی و ریا ، را پیشه بنما یا خموش
چون دهن بگشایی و حرفی بیاید در برون
مغرضان تفسیر المیزان نویسندش به روش
پس سخن سنجیده گوی از بردن نام بر حذر
تا که بد نامت نسازند مردم آدم فروش
گرگ ها اینجا لباس میش را پوشیده اند

گرگ هم نیستی ، لباس گوسفندان را بپوش
درد سرها بینی از نامردمی های زمان
«سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‌کوش»
خون ما خوردند همچون جرعه ای از خم ناب
خونی اندر رگ ، نمانده تا مگر آید به جوش
این زمان خواهی اگرصحبت ز حرف حق کنی
اندکی همراه خود بردار جبراً مرگ موش
بس کن «افشان»سهم تو از زندگی دوشیدن است
پس بگو نا محرمان، هرگونه خواهیمان بدوش

محمد ابوالفضلی

شاعر نبودی تا بفهمی قلب یعنی چه

شاعر نبودی تا بفهمی قلب یعنی چه
دلتنگ ماندم معنی نچسب یعنی چه!!!


من میزند قلبم یعنی زنده ام اما
کنج شفا خانه؛نوار قلب یعنی چه


یک روز هم قدرت نداری مثل من باشی
هر روز من تاریک و مثل شب یعنی چه


در راه باریکی که شیشه خورده می‌ریزند
من تازه فهمیدم قسی القلب یعنی چه
من کم نیاوردم ولی ای کاش در غربت
من حس کنم یک بوسه از صمیم قلب یعنی چه


ثریا امانیان

آتش افتاد به پیکر ما بشکست دلم

آتش افتاد به پیکر ما بشکست دلم
با غم و حسرت بی رنگی هما بشکست دلم

از همه تنهاتر در این حصار
در شب تاریک رویا بشکست دلم

در حسرت دلبر با زخمی قلب
در غم هجران با دردی بیجا بشکست دلم

از دوری دلبر با این غم چه غم
در تب و تاب تماشا بشکست دلم

در آتش غم از سحر تا شام
در تمنای وصل در این غوغا بشکست دلم

منوچهر فتیان پور   ادامه مطلب ...