عشقت ای یار،مرا دیوانه خود ساخته

عشقت ای یار،مرا دیوانه خود ساخته
من مسلمان بودم اما، کافرم انگاشته
دل برفت ونک مرا ایمان نمی آید ثمر
چون سواری تیغ خود برگردنم افراخته
شاعری هستم پریشان حال وافکاری غریب
سوزعشقت سخت برجان و تن من تاخته
غرق در دریای طوفانی، شکسته کشتیم
ساحل امنی نمی بینم، امیدم باخته
از نفس افتاده و دارد شماره قلب من
لنگر خود را میان قعر چاه انداخته
لشگر یادت مرا هرسو احاطه کرده است
یوسفی در چاه مانده از طناب آویخته
کاش روزی آید و این راز دل را کرده فاش
پر شده یک کوه غم از یار به دل انباشته
حال مضحک بین شدم ملعبه دست خسان
غصه و شادی و غم، حلقه به هم آمیخته
حال افشان را نگر دیگر ورا، یارا نبود
از برایش حلقه زنجیر بر دست و پا آویخته

محمدابوالفضلی