پاییز
مرا به جادهی خیال تو میبرد،
جادهای میان سکوت و برگهای خسته.
خاطرات در حلقههای باد قدم میزنند،
و پوست هر برگ با لمس نام تو،
رنگی تازه میگیرد.
دلتنگی، همسفر خاموش من است.
هر پیچ، رازی نهان دارد،
و هر دوردست، تصویری محو
از لحظهای که فراموش شده است.
باد با من نجوا میکند،
باران ردّ پاهایم را از حافظهی خاک میشوید،
و تنها صدای قلبم
چون فانوسی کمنور
در دست مسافری بیقرار،
تو را
در قاب مسافرخانهی متروک انتظار میکشد.
پاییز
مثل شعری بکر
بر آوار دیوارهایش فرو ریخته،
صدای گذر زمان
در اتاقهای خالی قدم میزند،
میلغزد روی دیوارهای ترکخورده.
شومینهای خاموش،
هنوز گرمای خاطرات را نگه داشتهاند،
و در سکوت اتاقها
سایههای یاد تو
آرام قدم میزنند.
در، با جیر جیری کشدار
خودش را باز میکند،
از اتاقی به اتاق دیگر
میگذرد،
با کفشهای کهنه،
و گامهایی که
بر کف پوش پوسیده ی تنهایی
می نشید روی صندلی خالی
که سالهاست
منتظر نشستن توست.
اما تو نیستی
و صندلی
تنها باخاطرات تو نفس می کشد
نیستی،
و من،
راه میروم و
راه میروم
بیآنکه بدانم
پایان این جاده
آغوش کیست.
تورج آریا
هزار بار شکستم، نگاه بر من نکردی
به زخم جانِ غریبم، چرا نظر نکردی؟
چو شمع سوختم از داغِ شوق بیپایان
تو خنده دادی و بر آتشم گذر نکردی
به بوی زلف تو، صد مجنون خراب افتاد
مرا چو دیده، به زنجیر خویش سر نکردی
چو فرهاد کنده شد از جان کوه صبرم
تو لب گشودی و با خون من حشر نکردی
به دشتِ سوز و عطش، سوختم چو سیاوش
به آتشم نگرفتی، دمی حذر نکردی
به خاک کوی تو افتادم از تمناها
به اشک دیده شدم گل، ولی ثمر نکردی
جهان به نام تو گشت و دل من از تو خالی
به کام خلق نشستی، مرا خبر نکردی
به خون نوشتم از آن غم، هزار دفتر سرخ
ولی تو حتی یکی بار هم نظر نکردی
اگرچه عمر به سودای عشق تو گذراندم
به روز مرگ، به یادم چراغ در نکردی
چه سود از همه این عشق، چه حاصل از همه این درد
که یار بودی و حتی مرا سحر نکردی
مهدی نجفی
یا رب گر به دیارت بشتابم من
جگر گوشه قلبم را به که بسپارم
من که چه بخواهم چه نخواهم میروم
تو دانی که چه کنی در قبال یارم
مرشد محرکه گیر جمع کند بهر من
تو ای خالق دور کن غم زیار من
وحید خرمی فر
داده ام اما دل و جانم به عهدی بیامان
تا نلرزد در تلاطم، سقف لرزان جهان
با تو گفتم رازهایی را که باران هم نچید
تا بماند در نگاهت باغِ پنهان نهان
بر لبانت بوسهای چون مُهرِ پیمان شد، ولی
پشت آن لبخند، طوفان بود و تیغ ناگهان
هر که را دیدم، به نامت خواندم و مُحرم شدم
لیک دیدم در نگاهش نقش دست (یا رد) دیگران
اعتمادم را به دست بادها نسپرده ام
باد اما برد با خود ریشههای باغبان
ای که در آیینهها تصویر روشن داشتی
چون غبار افتاد، گم شد روشنی در بیکران
من به شهرِ بیچراغان هم چراغ آوردهام
لیک خاموشم نمودند از هراس پاسبان
محمدرضا گلی احمدگورابی
دستی به گیسو می بری
و شب را ورق می زنی
یک روز می گذرد
یک سال پیر میشوم.
سید سجاد عبدالهی موسوی
هیچ لذّتی
شیرینتر از این نیست،
که ناگهان
در ازدحام غریبهها،
چشمی را ببینی
که جهان را مثل تو میبیند...
انگار یکدفعه
تمام زخمهای سالیان
مرهمی پیدا میکنند؛
و میفهمی،
تمام این راه را
دیوانهوار نرفتهای...
آری!...
همراهی هست،
دلی شبیه دل تو،
که اگر بخندد،
لبخندش
آینهی خندهی توست.
و تازه میفهمی،
دیوانگی
نام دیگرِ رهاییست.
ابوفاضل اکبری
عاشقم پاییز بارانی هوایم
نرم نرمک خواب خاکم تا ندارد
عاشقم چون جنگلی در کام بارش
فصل ها جاری خدا شیدا ندارد
برف می بارد بیا ای زندگی زا
همنفس همکام شک سرما ندارد
آب جوشد چشمه جو ده شهر شوید
کشت صحرا باغ بر آلا ندارد
ماه می تابد رها شب با طراوت
با تو بودن با تو دل تنها ندارد
خرس ماهی گاو سگ روباه عقرب
هر کلاغی هر که ما ایما ندارد
محمد محمدی
با این همه چشم،
با این همه چشم انداز،
چه کنم؟
وقتی،
که تو نیستی...!
قاسم بیابانی