(هیچ کس مثل من از عشق تو سرگردان نیست)
به جنون گر تو گرفتار شدی درمان نیست
ز آتش عشق توگر یک شررم برخیزد
تا قیامت ز دل و دیده ی من طوفان نیست
گر به دوزخ ببرد حسرتِ رویت این دل
دوزخی هست که در آتش او بریان نیست
پیش بالای تو از سرو سهی فرقی نیست
دل ِ من لایقه ِ این عشق کسی هم سان نیست
گر به لب های تو نسبت دهد از کوتهی است
سخنی از تو را هیچ زبان در شان نیست
نیست جز چشم تو با این دل غمگینم دشمن
بر سر کوی تو عاشق که نشد انسان نیست
بر سر کوی تو چون خاک شدم ای معشوق
تو بیا غیر توام مونس و جانان نیست
نیست از داغ غمت بر دل من هم یک مرهم
وز جراحت به رخم اشک دمادم ران نیست
بی توگر جان به لب آرم تو بگو ارزش دارد
زندگی گر تو نباشی چه تفاوت، جان نیست
هر کس از جان به تمنای تو شد راضی نیست
جان و دل در قدمت باز دریغ از آن نیست
سر ز سودای تو خالی نکنم هرگز من که
سر سودای مرا که سرو سامان نیست
امین طیبی
قسمت من شد از او حس خوش خواب آورش
گرچه گاهی هم بمن زد تهمت زجر آورش
لحظهام با حس خوبش گه طلایی مینمود
گاه کرد توهین بسیار و نکردم باورش
دورهای دور از خیالش جان به لبهایم رسید
با نگاهش از خدا برگشته گشتم کافرش
طی شد ایامی و دیدم عشق من بیهوده بود
میکنم چون رو به او من را براند از درش
بخت هم یاری نکرد با من که مهرم اندکی
افتد اندر سینهی بابا و یا آن مادرش
آه «سینا »من به این خوبی چرا قدرم نداشت
من هم از او می بُرم دل ،خاک عالم بر سرش
رحیم سینایی
فکرم درگیر شد
به چه می اندیشم ؟
ذهنم یاری نمی کند
انگار در آخرین تصمیم
به خودم باختم
اندیشه سپید
به زیبایی گل رز
رایحه آشنایی
به مشامم می رساند
گویی ندای مهربانی
برایم سوغات آورده
اندیشه سپید
همان چند بند است
که در وصف آن
پرستوی مهاجر
خواهم سرایید
اندیشه سپید
پرواز پرنده ایست
که بدون بال
در قفس حس
آزادی دارد
اندیشه سپید
شب تار را
چون درخشش روز
در ناخودآگاه خود
به روشنی چشمان
عاشق به معشوق
وصال یافته می بیند
اندیشه سپید
دل روشن
قلب پر طپش
از حضور یار دارد
هر چند در فراق باشد
در ذهن خود
از حضورش آرام می گیرد
اندیشه سپید
مانند چشمان خیس
از شوق دیدار تو
همیشه ترنم شبنم
در کالبد فکرش
در وجود خودش
حس میکند
اندیشه سپید
دیدن تبسم شیرین
پسرک تنها
در کنار دخترک گل فروش
در سر چهارراه عاشقی
و آرزوی هر روز
دیدار پنهانی او می باشد
اندیشه سپید
همان رهایی ذهن
در بودن یا نبودن است
همان جدایی رنج
از محنت روزگار است
آرامش در داشتن
دلی مملو از عشق
برای اندیشیدن
در شب
پشت پنجره باران زده است
حسین رسومی
تو در رنج عظیمی از غم نشنیدنم بودی
و کوشیدی که من هم با زبان تو
سخن گویم
وَ من گرچه
جهان را فوقِ اصواتی که در آن بود میدیدم؛
برای آنکه تو با نغمههایم، همنوا گردی
به کشف و اختراعاتت، بلی گفتم
سکوتم را
به دستان تو بخشیدم
زبانم شعلهای شد از درخت ِسرخِِ خاموشی
که باغ و باد و بارانِ نگاهم را
از اوج آسمانهایم
به صوتِ واژگانت در زمین،
واگویه گردانَد
تو خوشحالی
و من از شادیات شادم
ولی روزی،
اگر سیّارهای از جنس من باشد،
یقین دارم
تو آنجا از صدایی آسمانی بهره خواهی داشت
دهان و چشم و گوش و دستهایش: دل.
تو در پژواکهایی از سکوت من،
نخِ نوری_
به شعر روشن هر آنچه تاریکیست
خواهی یافت
.
روایت تا ابد جاریست
فریبا نوری
تو مرا خواهی شنید..
با گوش هایی که پر از تمام آهنگ های غمگین جهان شده!
تو مرا صدا خواهی زد..
با دهانی که تمام واژه های اندوهگین جهان را به زبان آورده و دیگر چیزی برای گفتن ندارد!
تو مرا خواهی دید..
با چشمانی که دیگران خیسش می کنند!
تو مرا در آغوش خواهی کشید..
با دستانی یخ زده!
آری..
تو مرا خواهی یافت..
علی کسرائی
تا تو آمدی
تکلیف کافه ها روشن شد
همه شعرها
از من عبور کردن
و آسمان
مثل موهای مادرم صاف شد
منظمومه شمسی پیدا شد
و من
جاذبه را
با فرمول دیگری کشف کردم
سعید علیزاده حسنکلو
از لطف الله به تو رسد چیزی نیک
آن را که ز کس نباشد شر و شریک
دانی چه سبب عشق به یغما رفته
زیرا که محبت ز دلها رسته
عشقت به دلم بداده است نوری نیک
کز پرتوی آن، دل مبرا گردید
تا عشق تو در جان و تنم هست، روا
از هر چه مرا ز تو کند دور، سوا
در جهان باشد به مخلوق، یک خدا
آن که را هرچه دهد، باشد روا
نور مهرت در دلم چو شمس بر عالم زده
شوق عشقت در دلم چو آب بر آتش زده
آمنه تریان
دوستت دارم
آنقدر ساده و عمیق
که گاه گمان میبرم
همه ی واژههای جهان
ترجمهای نارسا هستند
از فصلی که تو
در قلب من ساکنی.
حسین گودرزی
و در نهایت
تنها یک دعا دارم
که تو همیشه بمانی برایم
در هر شهریورِ زندگی
در هر پایانی که آغازِدیگری است.
حسین گودرزی