کاش بادی بودم

کاش بادی بودم
که به دستت می‌خورد
گرمی دست ترا حس میکرد
نرمی دست ترا می‌بوسید
و نوازش می‌کرد
ساعد سیمینت
گونه‌ی همچو گل سُرخ ترا می بوئید
وپریشان می‌کرد
موی شبرنگت را
روی آن صورت مهتابی تو

تا که ابر سیه موی تو بر چهره‌ی ماه
وصف رُخسار تو در جلوه‌ی شعرم باشد
نقشی از ماه زمستان سپهرم باشد
من به اندازه‌ی آن باد نبودم خوشبخت
سهم من حسرت یک بوسه به دستان تو بود

رحیم سینایی

مهربان با وفا عزیز دلم

مهربان با وفا عزیز دلم
مهرت آغشته با سرشت و گِلم
همدم و یاور و پرستارم
همنشین همنوا و غمخوارم
پیش خود فکر کردم و گفتم
حیف باشد فقط شوی یارم
چون زِ جان بیش دوستت دارم
با خداوند گفتم از تو و پس
قانعش کردم و موافق شد
او خداوند دیگران باشد
تو خدایم شوی و دلدارم
که زِ جان بیش دوستت دارم

رحیم سینایی

تو نمی‌دانی و ، من حال غریبی دارم

تو نمی‌دانی و ، من حال غریبی دارم
دوری از چشم ،گُل ناز و کنُون بیمارم
قطره بودم ، شرر هجر تو اَم کرد بخار
شده‌ام ابر غم و ، بر دل خود می‌بارم
من اگر خوبم و گر بد ، دل من با تو بماند
غافل استی ، که چه اندازه زتو سرشارم
شرح دلدادگیم ، قصه‌ی معمول نبود
پی نبردی ، تو به احساس من و افکارم
شادی من ، همه این بود که مجنون توام
چشم بستی ، به کنش های من و رفتارم
دیدی از من چه خطایی ، که نظر گرداندی
باورم نیست ، من از دل ببری دلدارم
شرح احوال دل خویش ، چو سینا میگفت
رفتی از جمع ، مبادا شنوی گفتارم

رحیم سینایی

با چشمکی زچشم تو من خام می‌شوم

با چشمکی زچشم تو من خام می‌شوم
با بوسه و نوازشت آرام می‌شوم
وقتی که زیر گوش دهی وعده‌ی وصال
با پای خویش وارد این دام می‌شوم
با جُرعه‌ی نگاه مرا مست می‌کنی
پس شاعرانه مست از ایهام می‌شوم
چون آن پیاله‌ای که تُهی مانده از شراب
خمیازه های خالی آن جام می‌شوم

واگو دلا که چه سرّی ست در تو که
پیرانه سر هنوز گهی خام می‌شوم
آهوی تیز پای همین بیشه‌ام ولی
با حیله‌های نغز تو من رام می‌شوم
روزی که یاد و خاطرت از دل رود بدان
بی سرنوشت, قصّه‌ی برجام می‌شوم
(سینا) به چشمکی دل خود خوش نموده‌ای
از عشق چشم پوش که بد نام می‌شوم


رحیم سینایی

تو از کدام باغ آمدی ‏

تو از کدام باغ آمدی ‏
که عطر دلنشین تو ‏
هوای خانه‌ی دل مرا ‏
پُر از طراوت بهار می‌کند ‏
به واژه‌ی قدیم دلبری ‏
مگر تو معنی نوین و تازه داده‌ای ‏
که اینچنین اسیر می‌کند نگاه تو مرا
تو شهرزاد تازه در کدام قصه بوده‌ای ‏
که تازه رُخ نموده‌ای ‏
دلم مجال تَرک دیدن نگاه تو نمی‌دهد ‏
تو قاب دائم مقابل دو چشم من شدی
تو شهرزاد تازه ‏
بی بدیل عشق من شدی
و راوی حکایت کهن شدی ‏

رحیم سینایی