درختی اگر تو منم ریشهات
تو غافل ز من، من در اندیشهات
تو یادم نباشی منم یاد تو
چه خو کردهام من به دیدار تو
منم چون شقایق تو باغ گلم
زدی داغ هجران به روی دلم
چه شبها که گفتم به ماه خدا
ز درد و غم و رنج بیانتها
ز جور و جفا و غم روزگار
ز غربت نشینی به فصل بهار
شکسته چو تندیسِ گل، قامتم
ز دوری برفته همه طاقتم
شباویزم و مرغ شب زندهدار
به سنگی ز تو کی کنم من فرار؟
فروغ قاسمی
ای که در ساعتِ فراموشیِ جهان
ثانیهها را به آوازِ نامت میشمرم
ای قلمرویِ بوم نقاشی که نقشِ تو
بر تنِ تاریخ، جاودانه میدرخشد.
در دیوان شعرِ وجودم
هر برگ، انارِ شکافتهای ست
دانههایش شوقِ توست
و خونِ شیرینِ شرم
از گوشههایش میچکد
بر زمینِ پاییزیِ دل.
عصر است
وقتی که دلتنگی
پیراهنِ تیره ی شب را میپوشد
و من، تشنهتر از کویر
در جستجوی چشمه ی نگاهت میدوم.
دوستت دارم
نه چون واژهای که بر زبان جاری ست
بلکه چون سکوتی که در میانه ی نغمهها میتپد
سکوتی که از آن
جهانِ تازهای زاده میشود.
ای که حضورت
اکنونِ همیشه را معنا میبخشد
در قلمرویِ رؤیا و بیداری
نام تو
سکوتِ شب را میشکند
و نبودنت
نقشی ست بر دیوارِ حضور
رقصِ قلمم
با نامِ تو آغاز میشود
در خلوتِ قلب
هر واژه
نفسی ست از جنسِ وجودت
که بر صفحه ی سپیدِ زمان میرقصد.
تو جاودانهترین عشقی
که تا ابد
در آشیانه ی دلَم میمانی
عشقی که ملیتش
هیچ جغرافیایی نیست
ملیتش آنجاست
که آسمان
زیر پایت خم میشود
ای انارِ شکوفا در باغِ شوق
ای شکوهِ ناگفته در سینه ی کوهها
ای عطرِ دمنوشِ دلآرام در شبهای تنهایی
وجود تو
شهد و شهودِ لحظههایی ست
که در آنها
زمان از حرکت میایستد
و هستی
ترانه یعشق را زمزمه میکند.
اگر خاموش شدم
بدان
که در پنهانترین سطرهای شعر
با تو سخن میگویم
با تو میرقصم
در قلمرویِ رؤیاها
جایی که واژهها
پروانههایی اند
بر شمعِ نامت.
تو آن نبودنیای
که در هر نبودن
حضور را معنا میکنی
و من
درین بیکرانگی
تنها و تنها
مسافرِ نگاه توام
مسافری که مقصدش
چشمانِ توست
حسین گودرزی
مرد من، یاد آور:
گفته بودم نقاش میشوم
و لحظهٔ دیدار با تو را
به تصویر میکشم.
طیبه ایرانیان
من و تو،
هر کدام ،راه گریزیم
برای هم،
از سیاهی دنیای شبگون،
به سبزی دشت فردایی.
باید از خاطر برد،
زهرآگین بودن لحظه را،
و در جان شیرین
پادزهری ساخت برای مجالی دیگر
و این،
تک افتاده ،
میسر نیست.
باید گذشت،
از کنج تاریک امروز،
دست در دست؛
که اگر چنین نباشد
پایان ندارد شب سیه
سپید نیست صبح فردا
سید یونس حسینی بقا
از صدای کوبیدن تصویر همچون ماه تو
بر دیوار دلم
تازه فهمیدم پای عشق در کار است
و لذت داشتن خانهای به رنگ بهار
انگار پس از سالها سرفه کردن
زیر سرمای شدید فصلهای تنهایی
نور خورشی پرمهری
ایوان دل یخ زدهام را
گرما و روشنی بخشیده است
آن روزها
از داشتن پنجرهای روبه کویر و
هوای سرد خانه متروک و خاموش دل
بوی نا گرفته بودم و دردهای دیگر
اکنون و پس از سالها سیگار
فرداها را ترک غم میکنم با
حرف زدن از کلی احساس قشنگ
و کشیدن هورایی بلند.
عبدالله خسروی
زندگی
را بدیدم
از پیچُ خمِ آدمیان
هر کدامشان
جدا از هم
فلسفه ایی
داشتند
نیکوترهایش
اندکی بیش نبودند
.
.
.
بدترین هایش
مادام
حضور نقش داشتند
آنان را کمی
نویسم
تا سوتفاهمی
ایجاد نکرده باشم
پوران گشولی
نگرانم ،چه کنم با دل خود
نیست در ذهنم جز یک غم تلخ
رفته از یاد من ،آواز چکاوک در صبح
دفتر خاطره ام پر شده از یاد غروب
دستهایم نگران از لمس یک حس جدید
با صدای تپش ثانیه ها می میرم
کاش آواز کسی می آمد
و در این ثانیه دلتنگی
واژه ای یا نفس گرم کسی
به دلم می تابید
میدیا جادری
چهرهها رنگ میبازند،
گم میشوند ،
در غبارِ سالها،
صداها می شوند خاموش
نامها میروند از خاطرها.
اما دل میماند،
با طعمِ لحظهها،
با خاطرهی نگاهی،
که روزی گرما بخشیده بود .
دل میماند،
میتپد برای آنچه ماندنی بود،
نه عکسی بر دیوار،
نه کلامی در دفتر روزگار،
بلکه عشق،
در عمق یک حضور بیادعا.
و شاید،
در پایانِ همه چیز،
این دل باشد که تعریف میکند ما را ،
نه آنچه از دیده رفت،
بلکه آنچه احساس شد...
دکتر محمد گروکان
برگ میافتد
مثل آهی که در گلو مانده است،
و کوچهها
لبریز از صدای قدمهای تنها میشوند.
باران،
خاطرات را میشوید،
اما نه از دل...
دل هنوز در ایوانی خیس
به پنجرهای بیپاسخ خیره مانده است.
در این فصل،
دلها نه میمیرند،
نه میمانند
فقط میریزند
آهسته،
مثل برگهای صبورِ چنار.
و باد
نامههای عاشقانه را
به غربت میبرد،
جایی که هیچکس
نامِ کسی را صدا نمیزند...
غلامرضا خضری