هشتاد و یکسال اینحا،
بر زمین،
گنجینه ای از یادها،
در قاب کهنه یک عکس.
سایه هائی،
که هرگز نمی روند،
چشمانی که هنوز،
در آئینه شب می درخشند،
و عطرشان،
بر سنگفرش زمان مانده است.
با جامی پر از نور و امید
هر سال که رفت،
قصه ای تازه نوشت.
همیشه آسان نبود،
رنج و شادی،
جنگ و سازندگی،
گهی سبز و شاداب،
گهی درماندگی.
می نگرم اکنون به حال،
خورشید هنوز می تابد،
نسیم فردا جاریست،
اینجا با تو،
زندگی با عشق می تپد.
در دل این خاک،
کاشته ام دانه ای از امید،
پشت سر قصه ای دیرین،
پیش رو جاده ای بی پایان،
و من در میان ی نور و امید
دکتر محمد گروکان
خار زندگی،
بر دوش باد رفت،
برگی چرخید، افتاد،
در آتش نگاهت سوخت،
و خاکسترش،
دوباره بر دوش باد رفت.
آنچه نباید شد، شد.
اما آیا حقیقت،
در آتش بود یا خاکستر؟
دکتر محمد گروکان
این چه روزگاریست ؟
چشمها خالی
دَرِ دلها بسته
نفسها تنگ
آب بندان ها خالی
تالابها پر عتاب
آسمان تاریک
ناله بال پرندگان
آمده شب ز راه دور
چشم به راه امید
که باز آید
لحظه ای کند درنگ
در کند خستگی
بیآفریند
سایه عشق در تالاب
این چه انتظاریست؟
ظلم ؟
گشته توفنده،
دل؟
دربسته،
امید؟
ندارد حال،
رخت بر بسته،
بر نکردد باز،
مگر که عشق ورزیم،
صفا دهیم دل،
دور کنیم رنگ ظلم
از تالاب.
درنای
مهاجر سیبری با نام امید که سالها در فصل پائیز به مازندران سفر می کرد
و بیش از 130 روز میهمان مردم مازندران بود
، باز نگشت. آخرین باری که این پرنده زیبا در مازندران مشاهده شد دو سال قبل بود.
دکتر محمد گروکان
یک آئینه
آویخته بر دیوار
گرفته دست بر گوش و دهان خود
خیره می شود بر خورشید
که می تابد از درزِ دربِ کهنهِ چوبین
کولی جهان بین می کوبد بر درب این خانه
طالع تیره اش روشن می شود.
روزهای ابری
دل آئینه بس تنگ می شود
چه بسا
که شادی دیروز که سوک می شود
گاهی گرفته سر انگشت بر دهان
به خودِ خود می اندیشد
به کولیِ دیروز
که فال او گرفت
نور خورشید کجا ماند
که تاریکی جای او گرفت؟
شب که می شود
نه می بیند
نه می خندد
نه می گرید
ندارد هیچ خاطره ای در درون خود
نیست می شود.
دکتر محمد گروکان
من در خویش گم گشته ام،
سایه ام رفته به خواب.
فانوس پای بر دار،
تو پیدایم کن
دکتر محمد گروکان
چه نیاز است ما را
به جعبه چهار گوش شهر فرنگ
اگر که کنیم قدری
با پای پیاده
در کوچه پس کوچه های شهرمان درنگ.
شهر شهر فرنگ است،
سگ های کلاه بر سر
کفش پوشیده
زنجیر نقره ای بر گردن
ذلف های روغن زده
عطر گل بوئیده.
بنگر سگ های شکم سیرِ، پرسه زن
گله گله دوان
یکی به جلو همچو شیپور زن
شهر، شهر فرنگ است،
بچه جان خوب تماشا کن،
گربه ها هم خوشنودند در این دیار
ندارند غصهِ روزی و شکار
موشهای فربه به بزرگی یک خرگوش
در جوی های شهرمان
در آیند و روند
جشن تولد می گیرند،
با خنده و شادی،
بدون ترس، بدون گزند.
شهر، شهر فرنگ است
بچه جان خوب تماشا کن، ببین
خانمی روی تخت نشسته،
به سگ بَزَک کرده اش می گوید، دخترم،
مرد خانه صدا می زند گربه اش را، پسرم.
شهر ما جلو تر است از شهر فرنگ
سگ و گربه و موش نشسته اند
بر سر یک سفره رنگارنگ
می خورند و می آشامند
می دهند دست دوستی بهم
حالشان خوش
نه زیاد می خورند، نه کم.
آری شهر ما، شهر فرنگ است،
مردمش آگاهند نه از حق خود،
بلکه از حقوق حیوانات
بهم که می رسند
می شوند جویا
از حال و احوال وحوش
از خانه و خانواده نپرس
نه کسی حال آن دارد و نه هوش.
دکتر محمد گروکان
. نشسته ایم بر برکه ای از آب
نمی بینیم دریا را،
می چکد قطره آب از شاخه گل،
نمی بینیم باران را
. راز هستی در ندیده هاست
پر ار شکوه،
پر از رازهاست،
باید که چشم دل باز کرد،
تا که نوشیم شراب صهبا را
دکتر محمد گروکان
کنار پنجره ای نشسته ام
که هنوز باز است
چرا صدای مرا نمی شنود؟
نگاه فرسوده،
رنگ کتابی را
که تا بحال دویده است
نمی بیند.
این کتاب مملو از
تکه های خاطره هاست
که در حسرت
یک لحظه دیدار،
در سکوتی سنگین
گم می شوند.
این کتاب نه نامی دارد
نه نشانی
نه می توان آن را فروخت
نه می توان آن را خرید
یک جلد بیشتر ندارد
خوانا نیست
اما نویسنده اش
با چشم بسته می خواند.
کتابخانه شهر فرو می ریزد
زیر بار کتابهائی
که بسته شده اند
و هیچگاه باز نخواهند شد
حسرت به دل خاطره ها
خواهد ماند.
روزنامه ها اما
این کتابها را شماره می کنند
دکتر محمد گروکان
نفس کاریز بریده است
مادر چاه در انتظار باران
به آسمان می نگرد
و باغبان
نگران درختان
که در صحرا به خشکی می روند
کبوتر چای لب کاریز
بوی نم چاه
صدای پای آب
بیهوده در گذر است
آب در دل کاریز
همچو شعری ست دلنشین
که از دل شاعر بیرون نمی آید
بگذارید تا آب به پایاب رسد
غزل سروده شود
به گوش سپیدار رسد
این راه را باز کنید
کاریز قنات
مادر چاه چاه آبده
پایاب جائی که آب از دل کاریز بیرون می آید
دکتر محمد گروکان
کوه ها چه آسان خاموشند
عشق را فریاد می زنند
دل به دریا می دهند
و دریا
با آهنگ پر خروش خود
صبح بخیر می گوید
به مرغان دریائی
بی صدا
و در شهر ما
پاهای برهنه
بر سنگ فرش کوچه ها
چه پر هیاهو،چه پر صدا
پاهای برهنه
می نگرند با افسوس
به کفش های جفت شده
در ویترین مغازه ها
خاموش و بی صدا
خاموشی را باید شنید
کجاست گوش شنوا؟
دکتر محمد گروکان