مهربانی را اگر دربین ماقسمت کنند

مهربانی را اگر دربین ماقسمت کنند
سهم تو آقا از من و ما بالاتر است

من یقین دارم،روزی مهرت به ماهم می رسد
آرزوی دیدن روی شماازصبر ما والا تراست

آدمی گر ایستد در راه دین و رهبر استوار
دعای تو تا عرش هم از آسمان بالاتر است

رؤیا جلیل توانا

بس دلم تنگ است و دل پر درد و غم

بس دلم تنگ است و دل پر درد و غم
زد بسی گیتی ز کینه زخم ها بر دلم
 بس بدیدم ظلم و جور زین آدمی
کا آدمیت را نخواهم زین پس دمی
از عجایب هرکسی بدتر و ظالم تر است
دلخوش و بی دردترو لاجرم دارا تر است
نرخ روز از ما خریدند اغنیا خوبی را به زر
درعوض ظلم دیدیم ما نه نیکی و نه زر
گیج و مبهوتم از ضرب المثل های کهن
کی محبت خارگل می‌کند زدلافی در سخن
روزگاری ما سر و جا و نام و نوایی داشتیم
چوب دل خوردیم وهلاهل را شکر پنداشتیم
گفت آن پدرِ پیرِ حکیمِ من، ای گل  دردانه ام
کس نباشد لایق مهر و رخت گوهریک دانه ام
گوش پندگیرانه بستم آن زمان برزبان دُر سخن
تا که هر رندی و رذلی شدم را آنچنان مرد کهن
پست بودندآنان مرا چون برگ گل پژمرده اند
زخم کردند برگ گل، خاران به گل بیگانه اند


رؤیا جلیل توانا

در خیالم به بهشت ازلی میمانی

در خیالم به  بهشت ازلی میمانی
به خیالم شک مکن، که به گُل میمانی
تو مگر طعم لبت شیرین چون کوثر نیست؟
ای حبیبم تو به حوری، حور تر میمانی
هیچ نشستی به تماشای قد و قامت خود
سبز، چون سرو، در آن باغ بهشت میمانی
قصه ی خوش ذاتی تو خوشتراز آن ذات تفاح
میوه ی فردوس برینی، که به خواب میمانی
ای بهشت ازلی بر زمین چه داری کار؟

وعده قیامتم می دادند، تو به رؤیاهمی میمانی
عمرتو جاویدودراز چون عمر بهشت
تو سهم منِ مؤمن منان میمانی؟
دست اهرمن از تو بهشتم کوتاه باد
من فرشته ام و تو به معراج میمانی
وعده بهشت را حق خواند خدا، لیک
ناحقی مکن بگو که حق من میمانی
کاش رستگار شوم که  چون جبرئیل
از مقربان جنت خدا شوم، میمانی؟

رویا جلیل توانا

از چشم بیفتاد دو چشمش چون بارش اسفند

از چشم بیفتاد دو چشمش چون بارش اسفند
بر هیمه خاموش فتاده سپندم از بارش اسفند
آن چشم‌ که گویی درآن جام عسل بود زهری بود
آن لب که شرابش انگوری بود زهر تریاقی بود
وعده آمدنش از حد بگذشت و عهدش شد باطل
الوعده وفا هرکه عهدش بشکست مهرش شدباطل
آمد آن یارِ جفا پیشهِ مدهوشِ رقیبْ، جبار آمد
مثل داروغه ای از جانب کنکاش به پیکار آمد
به گمانش من دل خسته چو او در طلب دیگریم

بر گمانش نفرین، اوچنین و من درپی خنیاگریم
از چشم من افتاده او، بس که مرا زخود دور کرد
رند آمد با حیله وصدجور مرا عاشق و مستور کرد
بیچاره منم، بیچاره تویی، من چاره شدم ناچار تویی
مهرم به فزون عشقم به فزون توزارشدی ناچار تویی
عاشق من و آن خوار تویی، در گلشن دل تو خار شدی
در لاف عشق استاد تویی، در محکمه ام تو زار شدی
گر گویمت ظالم تویی، باز انصاف ز من زایل شود
هر ظالمی هم عاشق است از بخت دل غافل شود
حیف آن هزار و اند روز عاشقی، عشق و فریب
دلتنگ آن عشق محال، عشق عجیب، حس غریب

رویا جلیل توانا