ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
آن روز که در خاک شوی کار تو چیست ؟
در خاک تو را دلبر و دلداااار تو کیست
هر چیز برت بود زدستااااااااان تو رفت
گیریم ز مال از همه سر ، بار تو نیست !
ولی اله فتحی
به نام خداوند عشق .
دلبری کرد مرا لیک چه آساااااااااااان زد و رفت
او نداد از لب خود بوسه به احسان، زد و رفت
آخر آن شربت شیرین نچشیدم ، چه کنم
آن پری پیکر از این خانه شتابان زد و رفت
حال این خانهی دل گشته چنان خانهی غم
گشته فریاد مرا ، او به چه بُرهان زد و رفت
هر کجا صحبتی از عشق مرا بود ، شنود
پسچرا قصّه ندانست وچو مستان زدو رفت
قصّه از عشق دهد بر دل شیدا چه خوشی
چیست برجان چو شیدای که آنسان زد و رفت
اوّل از عشق و ارااااااادت به تمنّا شده بود
بعدِ چندی چه بُریداز من و گریان زد و رفت
آری از عشق سخن ار که بُوَد،عشقخداست
فکر او عشق دگر بود و پشیمان زد و رفت
عشوهها بود به کااااارش که زند لرزه به دل
غافل از عشق خدایی و چه لرزان زد و رفت
هر کجا بااااااااااد خدایا تو ز غم دورش دار
آن سفرکرده که دلداد وچه آسان زد و رفت
فاتح ار عشق خدایی است شود دل همه نور
با چنین نور بباااااااااااااید رَهِ جانان زد و رفت .
ولی اله فتحی
به نام خداوند عشق .
برگوی به من، تو یاد داری؟
هنگام که تیر برق چشمت
بر قلب منش نشانه می رفت
بشگست صراحی دو چشمم
اشک از تَرَکش روانه می رفت
هنگامِ بهار و سبزه زاران
در پهنه ی دشت گل ، صفا بود
آنجا دل ما هر دوتایی
گاهی به طپش
گهی نوا بود
در خلوت دل
آبشار احساس
دامان کَرَم به مِهر گسترد
هر خنده به موج آن لب و چشم
بر این دل من
چگونه بنشست؟
نی اشک
ز آن صراحی دو چشمان
گل های چمن بکرد سیراب
بارید دلم چو گریه ی شوق
هم چشمه ی دل بشد پر از آب
دیدار من و تو وه چه خوش بود
در تنگ غروب آن بهاری
دنیای دگر بشد نمایان
حک شد به دل و به دیده ، آری
دنیای قشنگ بی قراری
دنیای قشنگ بی قراری.
ولی اله فتحی