آن روز که در خاک شوی کار تو چیست ؟

آن روز که در خاک شوی کار تو چیست ؟

در خاک تو را دلبر و دلداااار تو کیست

هر چیز برت بود زدستااااااااان تو رفت

گیریم ز مال از همه سر ، بار تو نیست !


ولی اله فتحی

دلبری‌ کرد مرا لیک‌ چه‌ آساااااااااااان‌ زد و رفت

به نام خداوند عشق .

دلبری‌ کرد مرا لیک‌ چه‌ آساااااااااااان‌ زد و رفت‌
او نداد از لب‌ خود بوسه‌ به‌ احسان‌، زد و رفت‌

آخر آن‌ شربت‌ شیرین‌ نچشیدم‌ ، چه‌ کنم‌
آن‌ پری‌ پیکر از این‌ خانه‌ شتابان‌ زد و رفت‌

حال‌ این‌ خانه‌ی‌ دل‌ گشته‌ چنان‌ خانه‌ی‌ غم‌
گشته‌ فریاد مرا ، او به‌ چه‌ بُرهان‌ زد و رفت‌

هر کجا صحبتی‌ از عشق‌ مرا بود ، شنود
پس‌چرا قصّه‌ ندانست‌ وچو مستان‌ زدو رفت‌

قصّه‌ از عشق‌ دهد بر دل‌ شیدا چه‌ خوشی‌
چیست‌ برجان‌ چو شیدای‌ که‌ آنسان‌ زد و رفت‌

اوّل‌ از عشق‌ و ارااااااادت‌ به‌ تمنّا شده‌ بود
بعدِ چندی‌ چه‌ بُریداز من‌ و گریان‌ زد و رفت‌

آری‌ از عشق‌ سخن‌ ار که‌ بُوَد،عشق‌خداست‌
فکر او عشق‌ دگر بود و پشیمان‌ زد و رفت‌

عشوه‌ها بود به‌ کااااارش‌ که‌ زند لرزه‌ به‌ دل‌
غافل‌ از عشق‌ خدایی‌ و چه‌ لرزان‌ زد و رفت‌

هر کجا بااااااااااد خدایا تو ز غم‌ دورش‌ دار
آن‌ سفرکرده‌ که‌ دل‌داد وچه‌ آسان‌ زد و رفت‌

فاتح‌ ار عشق‌ خدایی‌ است‌ شود دل‌ همه‌ نور
با چنین‌ نور بباااااااااااااید رَه‌ِ جانان‌ زد و رفت‌ .

ولی اله فتحی

به نام خداوند عشق .

به نام خداوند عشق .

برگوی به من، تو یاد داری؟

هنگام که تیر برق چشمت

بر قلب منش نشانه می رفت

بشگست صراحی دو چشمم

اشک از تَرَکش روانه می رفت

هنگامِ بهار و سبزه زاران

در پهنه ی دشت گل ، صفا بود

آنجا دل ما هر دوتایی

گاهی به طپش

گهی نوا بود

در خلوت دل

آبشار احساس

دامان کَرَم به مِهر گسترد

هر خنده به موج آن لب و چشم

بر این دل من

چگونه بنشست؟

نی اشک

ز آن صراحی دو چشمان

گل های چمن بکرد سیراب

بارید دلم چو گریه ی شوق

هم چشمه ی دل بشد پر از آب

دیدار من و تو وه چه خوش بود

در تنگ غروب آن بهاری

دنیای دگر بشد نمایان

حک شد به دل و به دیده ، آری

دنیای قشنگ بی قراری

دنیای قشنگ بی قراری.

ولی اله فتحی