از بهارِ بخت سهمم خار بود

از بهارِ بخت سهمم خار بود
گویی از من باغبان بیزار بود...

می‌چکید از چامه‌هایم شرحِ غم
فارغ از حال و هوایم یار بود...

بوستان در دستِ تاراج خزان
گل‌عذارم مأمنِ اغیار بود...

خانه خالی بود از عشق و طرب
بینِ من با سایه‌اش پیکار بود...

عهدِ الفت را طبیب از یاد برد
هرکه را دیدم خودش بیمار بود...

دیگِ حسرت جوش می‌زد در دلم
ریشه‌های دردسر بر بار بود...

زندگی با وعده‌های پوچِ خود
پیشِ چشمم آرزوها تار بود...

بی‌کسی سهمِ من از دل‌دادگی
کوهی از غم در دلم انبار بود...

می‌زدم بر هر دری نالان سری
در قفس ماندن بسی دشوار بود...

گرچه بود از دوری‌ات مرگم هوس
بی‌تو مردن هم برایم عار بود...

زندگی مردار و دنیا کرکسی
معرفت کی خصلتِ پرگار بود...

حسن کریم‌زاده اردکانی

(دوایِ تو دوایِ توست حافظ)

فرشته گریه کرد بر حالِ من دوش
چو دیدم این‌چنین با غم در آغوش...

سرم را لحظه‌ای بر شانه بگذاشت
بگفت با ما بیا،می‌ نوش و خاموش...

مکن زاری چنین با خود فراوان
ندارد ارزش این دنیایِ بد پوش...

بگو از دردِ خود با ما سراسر
دگر تا کی تو خواهی شد عذا پوش...

غبارِ تن بشوی از جان چه خواهی
سبک‌کن جان ازاین سودایِ پر جوش...

بگفتم دردِ من دنیا نه این‌ست
جهان در کارِ ما عشاق هیچ‌ست...

سراسر قصه‌یِ ما این‌چنین‌ست
که‌تا عمری بود در دارِ هستی،
سرایِ ما حریمِ انتظار ست...

مرا جز رویِ او دیگر دوا نیست
بجز اشکم،همی مرحم مرا نیست...

اگر خواهی کنی دردی دوائی
به رویِ مهدیِ ما گو سلامی...

بخوان از ما به او متنِ گدائی
بگو تا کی دگر دردِ جدائی...

بگو از این گدایِ خسته با او
به لطفِ آن‌که تو مشکل گشائی...

به رویِ پیرِ ما بنما نگاهی
کجا یابم دگر بی‌تو جوانی...

فرشته لحظه‌ای بر من نظر کرد
بسوی یارِ ما عزمِ سفر کرد...

بگفتا لب دگر از لب نگهدار
مرا آتش زدی دیگر میآزار...

توحق داری‌چنین با غم در آغوش
بمانی،تا ابد،در کارِ او کوش...

به هر حال دردِ تو با او بگوئیم
اگر بر قصه‌یِ ما دارد او گوش...

(دوایِ تو دوایِ توست حافظ)
دوایِ منتظر آن مرد سبز پوش...

حسن کریم‌زاده اردکانی

دیـوانه ام دیـوانه هـا را دوســت دارم

دیـوانه ام دیـوانه هـا را دوســت دارم
نخجیرِ عـشق و دانه‌ ها را دوسـت دارم...

بـاغِ خــیالم کلــبه ای دارد از احــساس
شمع و گل و پـروانه ها را دوسـت دارم...

احـساس دارم مـی‌کنم عـاشق شدم باز
از کـــودکی افــسانه ها را دوست دارم...


سـرمستی‌ ام دارد نــشان از پیچِ مویی
من مو به‌‌مو میخانه ها را دوست دارم...

مــن خــالقِ جـام و سبو را می‌ پرستم
مـستانه ام مـستانه ها را دوست دارم...

عـمری‌ست در مـیخانه ها مأنوسِ دردم
دُردی کـشم، پــیمانه ها را دوست دارم...

هر شب غزل‌ می‌ریزد از چشمم‌‌ چو باران
هر بیت‌ از این دردانه ها را دوست دارم...

دارم هــوای گـریه در شــب های بی تو
من لرزشِ ایـن شـانه ها را دوست دارم...

چــون مــنتظر زیـبا دل و زیـبا پـسندم
رنـــگِ پــرِ پـروانه هـا را دوســت دارم...

گـــنجینه دارِ دشــنه‌ ی یارانِ خـویشم
یــک رنـگیِ بـیگـانه‌ ها را دوست دارم...

عـمری خــرابم گــرچه از هـجرانِ رویت
بعد از تو ایـن ویرانه ها را دوست دارم...

پــیرِ خـــراباتم جـــنون را مـی‌ پسندم
آبـادیِ مـــیخانه‌ هـا را دوسـت دارم...

چـون مــنتظر زیبا دل و زیــبا پسندم
مــن خــالقِ پـروانه ها را دوست دارم...

از عقل غـیر از رنــجِ بی‌ حاصل ندیدم
دیـوانه‌ ام ، دیـوانه ها را دوست دارم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

شبانگاهانِ بی تو دوره گردم

شبانگاهانِ بی تو دوره گردم
تمامِ کوچه ها را دوره کردم...

دوباره خاطراتِ بی تو بودن
دوباره تازه شد زخمِ نبردم...

دوباره شمع و پروانه، فِسانه
دوباره آینه با آهِ سردم..‌.

خمارم نعشه‌ام مستم چه‌حالم
نه جانم بی‌تو تنها کوهِ دردم...

شب و روزم یکی‌شد ای دریغا
ببین بی‌تو به‌روزِ خود چه‌کردم...

نم باران ُو سیگار و دلی تنگ
تو رفتی من ولی باور نکردم...

ندارم روی برگشتی به خانه
دگر ای کاش بمیرم، برنگردم...

حسن کریم‌زاده اردکانی

یارِ ما رفت و دگر یادی ز ما حتّٰی نکرد

یارِ ما رفت و دگر یادی ز ما حتّٰی نکرد
پشتِ سر حتّی نگاهی بر منِ تنها نکرد...

آه‌ازین بختِ سیاهی‌که گریبان‌گیرِ من
عاقبت رحمی بر این دیوانهٔ شیدا نکرد...

گریه‌ها کردم که‌دریا از دلش خون می‌چکید
بی‌وفا دنیا که از دریای خون پروا نکرد...


یارها دیدم دلم سوخت و نگفتم با کسی
ای بمیری دل که‌از سوزِ تو این سودا نکرد...

منتظر را آن‌چنان غم‌کرده گم‌در زندگی
کآخر از او قصه‌ای اهلِ دلی پیدا نکرد...

حسن کریم‌زاده اردکانی

روزی‌که‌ تو را پنجره‌ها دزدیدند...

روزی‌که‌ تو را پنجره‌ها دزدیدند...
دنیای مرا دلهره‌ها دزدیدند...

دیگر به لبم نیامده لبخندی...
لبخندِ مرا خاطره‌ها دزدیدند...


حسن کریم‌زاده اردکانی

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است

در هوایی که صدایِ نفست نیست بس‌است
عاشقی بل‌هوسی، آینهٔ پیش و پس‌است. . .

حسن کریم‌زاده اردکانی

خواهشاً پیش رقیب من مخوان شعر مرا...

خواهشاً پیش رقیب من
مخوان شعر مرا...

عاقبت دیوانه می‌سازی
هم او را هم مرا...


حسن کریم‌زاده اردکانی

گفتی که‌غم مخور،روزگار گذشتنی است

گفتی که‌غم مخور،روزگار گذشتنی است
این داغِ نشسته بر بهار گذشتنی است...

سرد است هوای کوچه‌ی قرارمان،بیا
بر سر قرار که شبِ اغیار گذشتنی است...

شمع عمر من آب شد،ز دیده ام چکید
این عمر پر شتاب زینهار گذشتنی است...

شبانِ عمر من همه به چشم انتظاری گذشت
گفتی صبور باش شب انتظار گذشتنی است...

رفتی و من رفتم از خیال خویش،خویشان
همه دلداریم دادند:فراق یار گذشتنی است...

بعد از آن بر جعبه ی دلم نوشتند با احتیاط
عاشق در فراق آری بسیار شکستنی است...

حسن کریم‌زاده اردکانی

تا نور شدی مطلعِ آدینه شدی

تا نور شدی مطلعِ آدینه شدی
مظلوم‌تر از چهره‌یِ آئینه شدی...

مشتاق شدم دربه‌درِ نور شوم
درقلبِ‌‌من‌ای‌عشق نهادینه شدی...


حسن‌کریم‌زاده