ماهی محبوسم
درتنگ بلور چشمانت
از پنجره ی خیال
درخانه ی جنگلی
به دریا خیره می شود
تقلای بی حاصلم
سید حسن نبی پور
با رامشگری
دلبری می کند
دانه های برف
با شربت گل یخ ؛
فالوده می فروشد
ادمکِ برفی
باردارِ بهار
می شود
قلب زمستان ،
با نغمه ی دلنواز
گنجشک ها
حواصیل ها
گل پیچک
گل نیلوفر آبی
حک می کند
خاطره ی
بهاری را
آفتاب می تابد
مهتاب می درخشد
فرهاد نظری پاشاکی
دورادور آشناست
پوستین درخت می پوشد
حول همان حوالی
خطاط قصه میگوید
سرچشمه ی بیرنگ
بر نام افسانه میروید
در جام مستانه مینوشد
به رسم چشم مشکینی
هر شام عصرانه میشوید
همان تنها و فردا ها
سحرگاهی نمیجوید
محمدرضا پورآقابالا
پریشان حالیم را یک دمی پُرسان شدی آیا؟
تو هم مانندِ این چشمان، دمی گریان شدی آیا؟
نبودم من، کسی دستت گرفت از غم؟ دلت را برد؟
به همراهیِ شیدایان، تو هم عنوان شدی آیا؟
تو هم عقلت پرید از سر؟ تو هم ناگه دلت
دادی...؟
و از برهان و از منطق، تو هم لغزان شدی آیا؟
فاطمه محمدی
در دوردست جنگل،
مهتاب با لبخندی بر لب،
به تماشای زمین نشسته.
شبنم زیبا،
دلبرانه،
بر گلبرگها آرمیده.
نور مهتاب،
فریبنده،
راهش را
از میان شاخههای در هم تنیده
پیدا کرده.
شبتاب زیبا،
خراب و خیال انگیز،
با نور جادوییاش،
در دل تاریکی میدرخشد.
درختان،
ساکت و بیدار،
زمزمههای پنهان و سحرانگیز شب را،
گوش میدهند.
روشنایی مهتاب در شبنم،
قرقاولی را میفریبد.
پرستوها،
در خوابِ پرواز،
رویای بامدادی نیک را میبینند.
آسمان،
تنهاییاش را
بر دوش شب میکشاند،
و ستارگان
چون چشمانی مشتاق و بیدار،
در آن تاریکی میدرخشد.
آه،
چه آرامشی است
در این خاموشی شبانه،
چه رازی است
در دل این خانه،
چه دلنشین است این ترانه،
که هر دم با ما سخن میگوید.
آهویی زیبا،
از کنار چشمه میگذرد،
خرامان خرامان.
بلبلی ناگهان بال میگشاید،
به سوی آسمان.
برگی از درخت میافتد،
رها در باد،
میرقصد،
میچرخد،
در آغوش چمن،
میگیرد آرام.
چه خوش نواز است،
خنیای خیال انگیز طبیعت.
در این سکوت شب،
جنگل در آغوش مهتاب
آرام خوابیده.
نسیم خنک،
آهسته میوزد،
و چمنها را نوازش میکند.
جنگل،
مسحور این جادو،
به رویای روشن صبح
دل سپرده.
علی پورزارع
خواب بر چشمانم حرام می شود وقتی،
عطش یک لبخند
سیراب نمی شود با قطره اشکانم
وقتی
خیال پرواز
به اوج نمی برد،
بالی که خو گرفته، زخمِ پَر شکسته اش را،
به پایان نمی رسد شبی
که نور در سپیده دمش، به بدرقه نرفته
غبار مه گرفته ی روز را،
ــ من ــ
سالهاست در بیداری
خوابیده ام،
تا بغض پینه بسته
دست در دست حسرت
با بازی روزگار،
نسوزاند باختن های پی در پی ام را،
نمی شود
وقتی نمی شودهایمان
به حجله می برد
سکوت تنها شده ی
دلِ، تنگ مان را....
اعظم حسنی
(شهر چشمان تو دیوانه فراوان دارد)
تا ابد واله و سر گشته و حیران دارد
آن که از حال من و عشق خبر میگیرد
در سرش هست هوائی، به چه ایمان دارد؟
هر که از بار غم عشق تو شد چون لیلا
مطمئن باش دلی خون و پریشان دارد
بی تو از هر دو جهان هیچ ندارد حاصل
هر که چون زلف تو شوریدهیِ بی جان دارد
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
جان من پیش کِشَت باد که فرمان دارد
تا که از لعل لبانِ تو شود شاد روان
چه لبانی که پر از کوکب و کیوان دارد
سر سودا زدگان بر سر کویت سائل
جان فدای تو که سودای تو درمان دارد
تا که از طعمِ لبِ لعل تو خندان میشد
از غمِ دوریِ تو سر به گریبان دارد
گر چه باشد دلِ من بندهیِ فرمان غمت
چه فراقیاست که دل اشک، فراوان داد
از دو چشمانِ خمارِ تو شود این حاصل
هر که دیده، به دلَش عشقِ تو عنوان دارد
من چو در وصف رخ و زلف تو حیران ماندم
شعر هم از قلم افتاد که باران دارد . .
از جمالِ رُخِ تو سخت سخن میگوید :
این جمالیاست که غم در دلِ طوفان دارد
گرچه در راهِ غمِ عشقِ تو شد خسته، ولی
شور چشم است که در بادیه خواهان دارد
میفشارد به لبانِ خوشِ یارَش لب را
گرچه دور است زِ مهتاب که درمان دارد
از فِرِ مویِ پریشان تو گفتا عقلم . .
نه عجیب است که این جاذبه دوران دارد
گرچه در مجلس خاصش نتوان یافت رهی
خواجه را نیست رَه آنجا که به سلطان دارد
امین طیبی
فتادن از چشمم را باور نکنم
چوهنوز پس واقعه از دلم نفتادی
اگر چه فتادی از چشمم ولیکن
تورا با چشم دیگر با خود می ببینم
گرچه تو با من نیستی اما
حتی اگر از قلبم هم افتی
با خیالم در خیالم نگه داشته ام ات
به تو می اندیشم آیا چنین میخواستی؟
غزاله توتونی