گاهی خجالت میکشم از بودنت، آری
تو در نگاهت روبهی مکار ....داری!!
شاید اگر زیر نقابت مانده بودی....
بهتر صدایت می زدم...که کارداری؟
ماندم و دیدم لایه های زیر و رو را
مانند کاه و یونجه ای در گاو داری!
گفتم کپک ها را جدا کن تا نمیرند
گوساله ها ، تلیسه های بار داری!
از تو ولی ....کندن ندانم، خلق و خو را
گرگی که چندین مرغ در چنگال داری
شیطان ولی اندازه آدم ندانست!!!
وسوسه گرداند زمین را سوی تاری
خورشید هم گاهی دلش خاموش می گشت
از غصه ی آین روزهای غمگساری
من ماندم و راهی که پایانش امید است
تو ماندی و در حسرت امیدواری ....
نرجس نقابی
خانه ویران می کنند و بر سر خود می زنند
مهر را از سینه دزدیدند و مو را می کن اند
پس چرا عاقل کند کاری که افسوس آورد
نصف عقل اند خویشتن، و می نمایند که زنند
من به چشمان خودم دیدم که غم را می خرند
دیدم از بچه گرفتند ، دلخوشی را ...می برند
کنج چشمان بزک کرده ....پر از تزویر بود
چون مگس روی زمین گریه کرده، می پرند
کاش آدم بودی و از عشق می گفتی سخن
کاش می گفتی که واویلا ، که یوسف می درند
کاش قدر من و احساسم ....گران تر می شد و
کاش می گفتی که عاشق هستی و آنها کرند.
نرجس نقابی
خواستم خانه ای از عشق بسازم، که نشد
قطعه ای از غزلم را بنوازم که نشد
خواستم یاد بگیری که ستمگر نشوی
سپر و دشنه ز داغم، بگدازم که نشد
ای پسر ای که فراموش شده نام پدر
خواستم بر نفست باز بنازم .که نشد
بغلم سرد شده، نیست نشانی ز کسی
گفتم این بار دلم را به تو بازم .... که نشد
فاتح این همه زیبایی و محبوب تویی؟
گفت و گو کردم و کم بود نمازم که نشد؟؟
نشد از روشنی چشم تو سیراب شوم
خواستم چشمه شوم ، سمت تو تازم، که نشد
با همین چوبک و یک تکه ی کاغذ روزی
خواستم شکل تو را...چون تو بسازم که نشد.
نرجس نقابی
من به مهربانی ات، غریبه ، مثل کودکی دچارم
مثل خواب نرم ابری،،،،، روی لحظه ها سوارم
تو که؟ هستی و کجایی؟ که ندیده ام تو را سیر
می شود سر غمم را ،،،، روی شانه ات گذارم؟
خسته ام مثل پرنده، بعد از آسایش طوفان
آشیانه ای که پوکید ...و دگر هیچ ندارم
به من از نگاه انسان، بنگر نه اینکه شیطان
من زنی نجیب هستم، نکند کنی شکارم
به نگاه سبز عاشق، قسمت دهم که انگار
چون عقیق روی حلقه...ز گذشته ای فرارم
بنشین به پای حرفم، اگر اشتیاق داری
نکند نیایی از ره.....و گذاری بی،قرارم
قلب من مال تو باشد، قدر گوهر می شناسی؟
نکند بیایی از ره.....و بگویی ....این...نگارم
نکند تو هم فریبی مثل بازوان طوفان
نکند تو هم خیالی و گذاری ...در کنارم
من و این خیال دلتنگ، من و این نگاه یک رنگ
چه کنم که اعتمادی، به غریبه ها ندارم
چه کنم که نانجیبی، در لباس دوست دیدم
چه کنم که در دلم هست، که دگر دل نسپارم
نرجس نقابی
گاهی به یک لبخندمرموزی دچاری
گاهی به بادم می دهی با گریه زاری
گاهی نمی دانم، خودت هستی و یا او
گاهی نمی خندی و می ماند خماری
سرچشمه ی آینده ای پر نور هستی
خورشید را در کوله بار خویش داری؟
لعنت به چشمان دروغ و حیله بازی
که ریشه کرده در سکوت عشق جاری
تنهایی ام، زیباترین ....تقدیر سال است
تا تو ....در این جامه دریدن دست داری
انگار صد سال از سکوت من گذشته
و تو چو گرگی پنجه در بن بست داری
می دانم، از مرز جنون هم پیش رفتی
و در وجودت مردکی، سرمست داری
یک سیلی از خواب پریشان هدیه بر تو
تا باز گردد چشمهایت از خماری
نرجس نقابی
برگشته ای تا بوسه ای،دیگر بکاری؟
در سبزی زخمی سیمایی بلورین
برگشته ای تا از سکوت من بپرسی؟
یا از نگاه عاشقی چون تو ، دروغین
خندیدی و خنداندی عالم را ....بماند
آیا بساط دلخوشی را یافتی ؟؟ باز
پیچاندی عشق آتشین را کنج سینه
تا با کدامین شوق ، عشقت گردد آغاز
خندیدی و احساس هایم را ندیدی
که از کنار جسم سرد تو ....گذشتند
من بودم و تابوت عشقی ، مرده از خشم
و اعتمادی که سر گل ها...شکستند...
پیچیده بودم ، حس بودن را ،به دستم
تا دست نامردان بی وجدان نیفتد....
دنیای پاکی که شب باران ، نوشتم
چون ردپایی زیر پای ...آن...نیفتد
می خواستم تنها نباشم در دل شعر
بی وزن و بی مضمون فقط ،رفتم نوشتم
خواهی که نقدم کن ویا بگذر ز حسم
اما من اینجا....لعبتی دیگر سرشتم
نرجس نقابی
دنیا برای من و تو ، جای تباهی ست
وقتی که روی قلب ها پر از سیاهی ست
آدم نمانده....یا که چون گنجی نهان است؟
چون یوسفی ایستاده در چنگال چاهی ست.
احساس ها، هستند و تلخ و بی وضویند
خندیدن و خنداندن انسان، چه واهی ست
در جمع هستی و خیالت دورتر هاست
از عشق تا حس تنفر ....یک دوراهی ست
می خوابی و دنیا ....کمی می خواند از عشق
بیداری ات اما، شبیه بودن گل و گیاهی ست
چشمانشان سمت تو ، سو سو می زند و
نگاهشان سردر گم ....چشم و نگاهی ست
من و تو ....اینجا چون غریبه گیج و تنها
انسان بمانیم و نمانیم بی پناهی ست
آنها که پوشیدند و خوردند و شکستند
آینده شان بودن کنار تخت شاهی ست.....
اینجا همین، ماندن و از احساس خواندن
تنها امید من و تو .....و سر به راهی ست.
نرجس نقابی
چون گوهری نایاب می دیدم ترا، اما
اندازهی یک حسرت مرموز .....بودی تو
اصلا نمی ارزیدی و عشقی گران دادم
جان و دلم را سوختی، جانسوز ....بودی تو
حیف است پای چون تویی احساس پاشیدن
باید تو را چون هرزه ها، از باغ ها چیدن
شایسته باشد گر تو را جاندار نامیدن
انسان نمایی، سمت شهوت ها خرامیدن
حیف است انسان را به چشم طعمه ای دیدن
انسانیت را کندن و از بیخ بر چیدن
وحشی شدن و وحشت حیوان شدن از نو
زن را و انسان را چو کالایی ...پسندیدن
گفتند باغ گردوی همسایه غارت شد
وقتی که پای این کلاغ هرزه رقصیدی
دنیا مکان امن من بود و ندانستی
با رقص یک روزه چه بر دنیا تراویدی
تو کی چنین ویرانه گشتی که ندانستم؟
باید بسازم پایه های سست بنیان ات
بنایی ظاهر که آسان است ....می ترسم
پنهان شوی در پشت بی شرمی چشمان ات
نرجس نقابی
غافل ز روزگارم و عمرم تباه شد
از خود گذشتم و حکم گناه شد
بیچاره من، که نخواستم دورنگی و
تک تک تمام مدادم سیاه شد
گفتم نرو، بنشین روبروی من
برداشت کوله خود را ، به راه شد
لجباز و خیره سر و کله شق شد و
از چاله ها در آمد و مغلوب چاه شد
بازی نکرد و به بازی گرفت دلم
سرباز کیش شده، آمد و شاه شد
شاید تمام غزل های دفترم
در آرزوی تبسم ، چو آه شد
شاید خیال پرستش درون خاک
شوری گرفت و شبیه گیاه شد
شاید کسی ز تماشای زندگی
رقصید و شعله ی خیس نگاه شد
شاید به وجد آمد و در شب سیاه
چون پل میان من و چشم ماه شد.....
نرجس نقابی
سفره ات را نمکین کن، که نمک گیر شوند
لب به لب کن، قدح باده که لبریز شوند
حرمت نان و نمک، حق گل و آب کجاست
خانه را غرق غزل کن که غزل ریز شوند
بند بند نفست را به نفس هاشان ده
تا که منفورترین عادت پرهیز شوند
تا توانست دلم، روی سرش جاشان داد
کس چه دانست که برنده و لب تیز شوند
تا توانست عسل را به دهانش می برد
دل ندانست که زنبور ک جالیز شوند
بشکند دست من و پای همه بی نمکان
گر کمی شور شوی، باعث صد چیز شوند
از من و او و شما، خاطره می ماند و بس
سعی کن ظلم و ستم، کمتر و ناچیز شوند
خواستم گریه کنم، چشم اجابت ننمود
گفت کاری نکنی ،مملکتی هیز شوند
خواستم خنده کنم، درد به آیینه چکید
گفت بگذار برو، که خنده ها ریز شوند.
نرجس نقابی