گر بخوانی لحظه ای من را عنایت میکنم
مخلصان را تا حریم خود هدایت می کنم
تو بخوان من را سحرگاهی شبی با سوز دل
من دعای پاک بازان را اجابت می کنم
علی اکبر نشوه
بیا تا کینه را از دل بشوییم
بیا گل بشنویم و گل بگوییم
بیا در روز سرسبز طبیعت
برآییم از خود و از نو بروییم
علی اکبر نشوه
لطیف است و فریبا تر ز گلبرگ
نمیچسبد به ساقه سخت چون برگ
بود خوش خلق و خو بی خار و آزار
کسی که هست در اندیشهٔ مرگ
علی اکبر نشوه
جامهٔ شرک در آرید سفر نزدیک است
رخت توحید بیارید سفر نزدیک است
دوری و تفرقه از عشق به دور است به دوست
دستها را بفشارید سفر نزدیک است
عشق و ایمان و ادب توشه راه است و صفا
بذر اخلاص بکارید سفر نزدیک است
دشمن است اینکه به حرف آمده با شیوه دوست
به دلش دل نسپارید سفر نزدیک است
نکند خواب تو را غافل از اندیشه صبح
دست حاجات بر آرید سفر نزدیک است
ملک الموت هر آیینه زند حلقه به در
دل به دنیا نسپارید سفر نزدیک است
علی اکبر نشوه
پنجه زرین نقاش زبر دست خزان
روی بوم سبز سیر و روشن ناب جهان
از تضاد و از تناسبهای سبز و سرخ و زرد
آفریده شاهکاری برتر از رنگین کمان
علی اکبر نشوه
پیمان شکنی مرام توست آمریکا
شیطان رجیم امام توست آمریکا
وارونهای و دو روتر از دیو سفید
سرشار طمع سلام توست آمریکا
بیرون زده دست چدنی از مخمل
بیرنگ حنای نام توست آمریکا
بازیچه دست تو شده رای عموم
خودکامگی اتهام توست آمریکا
در بوق حقوق می دمی با تزویر
بلعیدن حق مرام توست آمریکا
تو دشمن انسانیت و انسانی
بیچاره کسی که خام توست آمریکا
سرچشمه جنگ و ترور و بحرانی
درندگی اهتمام توست آمریکا
در غزه سگ هار تو خون میریزد
لبنانی اسیر دام توست آمریکا
زخمی جوانان مسلمان شدهای
سرکوبی و مرگ التیام توست آمریکا
شیطان بزرگ و مهد استکباری
بیداری ما لگام توست آمریکا
نستوه تر از همیشه در میدانیم
در هم شده احتشام توست آمریکا
علی اکبر نشوه
در دهکدهای آتش شیپور تهاجم زد
باباد هم آوا شد بر خانه مردم زد
شد دهکده تاریک از دود و دم و خاکستر
مردم همه سرگردان ماتم زده و مضطر
دارایی مردم را آتش به هوا میبرد
هر چیز که پیشش بود با حرص و ولع می خورد
ناگاه فضا پر شد از همهمه و فریاد
شد غلغله ای برپا از خواهش و استمداد
با همدلی مردم ابزار فراهم شد
از آتش و بیدادش با سعی همه کم
مرد و زن و مسئول زحمتکش آبادی
رفتند به دور هم با خستگی و شادی
هر کس سخنی میگفت از همدلی مردم
خاموش چو شد آتش آن دغدغهها شد گم
گویی که نبود اصلاً خوف و خطری در کار
پرپر نشده جمعی کوخی نشده آوار
هر کس به سوی خود شد بی آنکه شود روشن
آتش ز کجا برخاست از غفلت او یا من
احساس نشد هرگز مسئولیتی بر دوش
آن دغدغه و وعده شد مثل شرر خاموش
گویا که نمیکردند از ترس و غضب فریاد
گویا که نمیدیدند این دهکده را بر باد
خفتند به امید بیداری یکدیگر
تا کی بزند شیپور یک بار دیگر اخگر
علی اکبر نشوه
لطف سرمد چون بشر را آفرید
از دم خود در گل آدم دمید
نفخهای از رنگ عشق و بوی مهر
تا به مهر خود کند روشن سپهر
پرتوی از نور اسما و صفات
رهنمای چشمه آب حیات
کرد بر آدم ز لطف خود عطا
ناجی سلطان عالم از خطا
قبله افلاکیان شد خاک او
رانده حق خصم راه پاک او
آسمان و ماه و خورشید و زمین
در رکابش از یسار و از یمین
با همه لطفی که ایزد کرده بود
جانشینش باز ناقص مینمود
بود آدم طائری با یک جناح
عاجز از پرواز تا اوج فلاح
بال دیگر لازم آن درویش داشت
چون هوای پر زدن از خویش داشت
لطف حق کردش عطا بالی دگر
تا شود از قدسیان پرندهتر
از گِل آدم خدا گُل آفرید
ساز و برگ شور بلبل آفرید
یاوری ارزندهتر از سیم و زر
همسری شایسته شأن بشر
داد حوا را به آدم ذوالجلال
تا بگیرند از کمال هم کمال
هر یکی باشد لباس دیگری
برغم و بر شادی هم مشتری
یاور هم در فراز و در نشیب
در سراشیبی غفلتها رقیب
تا شود خنثٰی تکاپوی رجیم
دست الطاف خداوند کریم
کرد محکم عقدشان را با وداد
تا شود راه منیت انسداد
از شراب رحمتش در جامشان
ریخت تا شیرین بماند کامشان
مونس و غمخوار هم باشند و دوست
روح و جانی واحد اما در دو پوست
هر یکی دریایی از در و گهر
شاهوار و معتدل در یکدگر
هست گوهرها اگرچه رنگ رنگ
هر دو را داده به یک میزان و سنگ
نیست این را برتری بر آن دگر
هر که با تقوا تر او شایستهتر
عقل و ایمان منشا عز و فر است
عشق پاک از این و آن والاتر است
قاف عزت مأمن هر مرغ نیست
هر که دارد بال و پر سیمرغ نیست
برتری خواهی اگر سیمرغ باش
صاحب بال و پر سی مرغ باش
بی هنر پر بسته لاف گزاف
میپرد شایسته تا اعراف قاف
علی اکبر نشوه
شاه باز عزت و آزادگی آزاد باش
صید دام دانه دنیا مشو صیاد باش
حرص دانه مرغ زیرک را نیندازد به دام
مثل گل با برگ سبز خویشتن دل شاد باش
میبرد نخوت تو را بیرون به مرز اعتدال
معتدل در حب و بغض این و آن شمشاد باش
دل به دشمن کی سپارد مرغ حق از بغض دوست
در کمین دشمن سرگشته در مرصاد باش
بلبل شیدا و هم آوازی زاغ و زغن
در خود و ایشان کمی اندیشه کن نقاد باش
کرکس از تردید تو کرده دوباره قصد باغ
مشت را محکم گره کن بر سرش فریاد باش
مشت بر سندان ز بس کوبیده اینک گشته نرم
نرم نرمک مشت او را باز کن پولاد باش
جمع یاران را پریشان میپسندد فتنهگر
یک صدا بر گِرد گل ایمن ز هر شیاد باش
یار گل راضی نمیگردد به ویرانی باغ
حافظ این لاله زار و گلشن آباد باش
تا نگردی خام تلقینات شیطان بزرگ
پیرو نستوه طاها دشمن الحاد باش
علی اکبر نشوه
شنیدم که گل گفت روزی به خار
که ای همنشین عروس بهار
نگیر این سخن را تو از من به دل
نباشی تو با گل ز یک آب و گل
تو از تیره چوب بیرنگ و بو
من از نسل گلهای خوش رنگ و رو
چه ننگی از این بیشتر در جهان
که با خار باشد گلی همزبان
شنیدم که خندید و گفت ای جوان
ز اندیشه غافل مشو در بیان
جهان را خدا این چنین آفرید
نیامد کسی بی تدبر پدید
یکی گل شد و دیگری گشت خار
یکی شد عزیز و یکی گشت خوار
در این باغ کامل نبینی کسی
به جز او اگر نوگلی یا خسی
یکی نقص جسم و یکی نقص جان
یکی آشکارا و دیگر نهان
نباشم من از زشت رویی خجل
که یارم پسندیده این آب و گل
تو خوش رنگ و بویی ولی خودپسند
بر این خوی بد چشم خود را نبند
اگر میشود جسمی از خار ریش
ز نیش زبان روح گردد پریش
نخست ای جوان نقص خود کن رفو
پس از آن برو عیب مردم بجو
علی اکبر نشوه